تو خاموشی، لیک نه از بیصدایی
تو جویای جانی در این ماجرایی
صدایی نهفته در اعماق شب
که فریاد میخواند بیهیچ نوایی
نه مُردی، نه رفتی، نه افتادهای
تو از جنس دردی، ز دریا سرایی
ز زخم زمان، پیکرت پر شدست
ولی همچو رؤیا، سبکبال رَستی
چه دانند آنان ز راز سکوتت؟
چه فهمند از سود مشت فروبستهات؟
صدایت، ترنمیست بیکلام
که میلرزاند دیوار ایام
تو در عمق خویش، ریشه افکندهای
زمین را چشیدی، فلک را شناختهای
ز هر خستگی، پرگشاتر شدی
ز خاموشی خویش، سخنور شدی
اگر لب نگشودی، فریاد نکردی
نشان شکست تو نبود این سکوت
تو با هر تپش، شعر نو آفریدی
ز سینه برآوردی آتش به قوت
نهانی چو آتش، زلالی چو آب
تو فریاد خاموش شبهای خواب
تو آن دختری، که در هم شکست
جهانی، و با زخم، لبخند بست
اگر بار دنیا بر دوشت نشست
تو از سنگ، پلهای نور آفریدی
اگر خنده را از لبت ربودند
تو لبخند را در دلت پروریدی
صدای تو خاموش نیست، خواب نیست
که از گونهای دیگر است و ناب است
تو خورشید پنهان نیمهشبی
تو فریاد خاموش رهگذری
مترس از شکوفاییِ بیصدا
مترس از صدایی که آرام شد
تو افسانهای جاودان در نسیم
که هرگز نمیرد، که هرگز نرود.
سارینا رضوانی
دریا به شب گفت: «همه چیز از دلِ تاریکی میآید،
در هر موج، نوری پنهان است که از دلِ اندوه میزند.»
ماه به آسمان گفت: «چه خیالی است از فردا،
زمان چون لحظهای از آتش، همواره به سوی فنا میرود.»
در دل شب، ستارگان رازهایی گویند که ما نمیفهمیم،
اما در سکوتِ نگاهشان، آنچه پنهان است، همان حقیقت است.
باران به زمین گفت: «غمهایتان چون بوی خاک هستند،
اما از دلِ هر خاکی، گلی تازه به جهان خواهد رویید.»
آسمان به دریا نگاهی کرد و گفت: «چه نیازی به ترس است؟
هر که به عمقِ دریا برود، به افقِ دیگری خواهد رسید.»
ماه در دلِ شب از زیباییهای خود میگفت،
ولی در سکوتِ خود میدانست که، نور در دلِ تاریکی است.
دریا به من گفت: «دل به فردا بسپار،
که در هر غروبی، روز دیگری برمیخیزد.»
ستارگان در دل شب میرقصند و به ما یاد میدهند،
که در دلِ هر شبِ تاریک، همیشه شبی تازه است.
سارینا رضوانی
شب از زخمِ سکوتِ من میگذرد،
بیرحم،
بیآنکه دستت
بر زخمِ کهنهام بنشیند.
من هنوز،
در ازدحامِ خاطراتی مُرده،
نامت را
میانِ خودم
فریاد میزنم.
بیا ببین،
در این شبِ بیپایان،
چگونه اشکهایم
بیاجازه،
بر سنگِ بیاعتنای تو میچکند.
اما تو،
ای غریبهی آشنا،
حتی سایهات را
از آغوشِ رویاهایم
دریغ میکنی.
چگونه از تو بگذرم؟
وقتی هنوز،
هر خیابان،
هر آهنگ،
هر عطر،
با نامت زخم میزند؟
بگذار امشب،
برای آخرینبار،
در گوشِ تاریکی اعتراف کنم:
"تو هیچگاه مرا ندیدی،
و من،
هیچگاه نتوانستم
تو را نبینم..."
سارینا رضوانی