این درختِ بی‌قرارِ من

می‌گویند شـاخه‌های هیچ درختی به سـپهرِ روشـنِ بهشـت نمی‌رسـد،
مگر آنکه ریشـه‌هایش تا ژرفای دوزخ فرود آیند…

این درختِ بی‌قرارِ من
که از خاکِ تباهِ زمانه سـر می‌کشـد
شـاخه‌هایش را چون مشـعلی به آسـمان می‌دزدد،
و ریشـه‌ها، زخم‌خورده از شـعله‌های سـردِ جهنم،
خونِ زمین را می‌مکند.

چه تلخ اسـت این سـفر:
هر برگش واژه‌ای اسـت از دردِ رویش،
هر شـاخه، عصیانی اسـت بر مرزِ ناممکن.
بهشـت، آن بالا، تنها سـایه‌ای اسـت از خیالِ ریشـه‌ها
که در تاریکی، آوازِ نور می‌سـرایند…

آری،
تنها درختانی که از آتشِ گور سـر برآورده‌اند
میوه‌های سـتاره را به دامانِ خاک می‌ریزند.
و جهنم
این زخمِ همیشـه‌سـبزِ زمین
تنها بهایی اسـت برای پروازِ بی‌بال‌ها؟

شـاید بهشـت،
همان جهنمِ ریشـه‌هاسـت
که در سـکوتِ خاک،
قد می‌کشـد.


وحید امنیت‌پرست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد