چه کنم با این دلِ بی‌قرار،

چه کنم با این دلِ بی‌قرار،
که می‌دود
بی‌آن‌که بداند
در پی کدام حضور؟

با دلتنگی‌هایی
که چون پیچک‌های کور
بر دیوارِ خواب و بیداری‌ام می‌پیچند؟

خاطراتت...
نه گذشته‌اند،
نه مانده‌اند،
آویزان‌اند
میان زمان و بی‌زمانی.

خواسته‌ات، زَهر شد.
ناخواسته‌ات،
نه نجات بود
نه تباهی.

دردها،
نه زخم‌اند
نه التیام...
سکوت‌هایی‌اند
که زبانِ رنج را
از یاد برده‌اند.

و نبودنت؟
نبودنی‌ست
که هستیِ مرا
از درون
فرسوده می‌بلعد.

روحت را
با جانم پیوند زدی...
نه گره،
که نوعی ادغام:
تو من شدی،
بی‌آن‌که من
بتوانم تو باشم.

و من،
در برزخِ فاصله‌ها،
چون فانوسی
در مکثِ روشن و خاموش
نه راه را روشن می‌کنم،
نه تاریکی را
به رسمیت می‌شناسم.


زهره ارشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد