برفِ سرد، آرام، در خوابِ زندان می‌زند چُرت.

برفِ سرد، آرام، در خوابِ زندان می‌زند چُرت.
بدنش زخمی،
گیر کرده به سیم‌خاردار؛
خوابِ کوه می‌بیند.
باد، خمیازه‌کشان،
دلش از سرما پتو می‌خواهد.

دیوارهای بلند و ضخیم...
کاش رژیمِ لاغری داشتند!
دیوارها بلند، و سقفِ آسمانش کوتاه؛
هر لحظه خراب می‌شود روی ایمانت.

نفسم گرفت.
مهندسش، شاید مدرکش جعلی باشد.
پنجره‌های تنگ، که خساست داشتند،
زُل‌زنان می‌کردند
به نورِ ماه؛ اخم.

آن میله‌های حسود،
که «کمالِ همنشین» در او اثر کرد،
متکبرانه، پای در بند دیوار، موعظهٔ آزادی می‌داد
با آن ساعتِ لعنتی،
که عقربه‌هایش زنجیر شده.

رؤیا... آن جنسِ ممنوعهٔ کمیاب.
امید، آن دست‌نیافتنیِ زیبا...

کاش برای سرودنِ شعر هم نمی‌آمدم!
دلم عجیب آزادی خواست.
چه نومیدانه...

جرمشان، هر چه هست...
سخت و نفس‌گیر است اینجا.

شعر را زود تمام کنم...
نفسم گرفت.

یک نفر، ساک‌به‌دست،
با سال‌های جوانی‌اش،
خریدارِ رؤیا بود.
خدا همراهش...

بیرون از زندان،
باد هم نسیم بهاری می‌شود...


محسن گودرزی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد