وقتی که با منی ، قلبم بی تاب نمی شود
در ذهن من سکوت ، ایجاد نمی شود
یا باز کن این قفس ، یا از برم برو
تشنه به دیدنت ، سیراب نمی شود
دستم بگیر و از ، غوغای شهر ببر
شلوغی این شهر، آرام نمی شود
من از فراغ عشق ، افسرده ام بیا
فریاد با سکوت ، معنا نمی شود
محمد مهرابی
ساقی شده بیدار و دلم غرق بخواب است
ساغر سر پیمانه که محکوم عذاب است
میخانه به میخانه برفتم همه عمری
در گوشه میخانه کجا جای ثواب است!
بر در گه عشاق جهان نیست غم مستان
مستی نخورد می دل ساقی که کباب است
پیمانه به پیمانه بخوردم میِ جان را
ساقی به ره خانه و میخانه سراب است
خوردم می و دیدم که ندارم دلی از غم
غمها همه بر سر زدن و کار خراب است
از عشق تو دادم همه یک جا دل و دین را
عشق از طلب یار ،همه حرف کتاب است
از بهر چه این گونه دویدیم به سر عشق
عقل بود سوال و دل ما را چه جواب است
گفتا دل بیچاره چه کردی همهء عمر
این دادن عمرت ز چه اینگونه شتاب است
عمرت برسید آخر و از عشق چه دیدی
آخر که چرا عشق چنین پر تب و تاب است
بیچاره دلم رفت ز دست ساقی خَمار
عقل از کف ما داده و دیوانه خطاب است
دل دادم و عاشق شدم آن یار پریشان
بر صورت او نقش رخ یار نقاب است
آری تو بگیر پند من ای عاشق هوشیار
شیدا شوی آخر،که سبو به ز گلاب است
محسن سعیدی