تا که انگشتان تو لغزید در خاک تنم
گر گرفت از آتش دستان تو پیراهنم
لحظه ی پرواز شد در کنج آغوش خیال
آن زمانی که دو دستت حلقه شد بر گردنم
خط لبخندت که نقش انداخت بر سیمای تو
حسِ خوبی داشت بر لبهای تو لغزیدنم
پیله ام را تنگ تر کن با دو دستت زانکه من
در حریم امن تو در حال شاعر گشتنم
در تب عشقت اگر آتش بگیرم چاره چیست ؟
چاره در محراب آغوشت غزل رویاندنم !
محمد_عسگری
دل تنگم و دیدارِ تو درمانِ من است
بی رنگِ رُخت، زمانه زندانِ من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تَنی
آنچِ از غمِ هجرانِ تو بر جانِ من است!
مولوی
آنقدر بهانه آوردند
کبوترهایت
که از یاد برد
گلدستهای
وقت اذان را...
لادن_آهور