رفتی و وسعت دلتنگی من بسیار است
انتظار تو کنون باعث استمرار است
طاقتی نیست مرا گوش بده حرف نزن
این چنین سردتر از قبل نشو خیره به من
چند سالی است فقط چشم به من دوختهای
روح حساس مرا در طلبت سوختهای
بعد تو آینه سرگرم تماشای من است
بی جهت غرق من و در پی افشای من است
کاسۀ صبر من از شدّت غم لبریز است
دل طوفانزدهام همسفر پاییز است
رفتی و یاد تو شد هجمهای از درد به من
خواهشاً دیر نکن باز تو برگرد به من
کوچهگردی شدهام بی تو در آغوش زمان
شدهام بی تو من انگار فراموش زمان
پر و بال سفرم نیست پس از هجرانت
لعنتی خانهبرانداز شده چشمانت
باد میآید و من در خطر طوفانم
خط زدی بر همۀ باور و اطمینانم
شدهای میوۀ ممنوعۀ باغ ابدی
میدهد بی تو مرا پنجره احساس بدی
رفتی و بی تو پُر از درد شدم میفهمی؟
بی تو از روی زمین طرد شدم میفهمی؟
خواهشاً پای نزن روی رگ احساسم
من که بر حال خوشت با دگران حساسم
ماندهام در گرو هاله ای از شک و یقین
آه ای یار سفرکرده دلم خورده زمین
یا بیا خاطر ِآزرده من شاد بکن
یا مرا از غم عشق خودت آزاد بکن
آرزو بزن بیرانوند
دیدی که گنه نکرده تعذیر شدیم
در دام گه حادثه ها پیر شدیم
در حسرت نوشیدن یک جرعه آب
گمگشته این کویر بی پیر شدیم
در بین سراب تا سرابی دیگر
از سوز عطش ز زندگی سیر شدیم
بنگر که چگونه تکیه بر باد خیال
بازیچه بازیگر تقدیر شدیم
از بس که برهنه پا دویدیم به راه
از تاول و زخم پا زمینگیر شدیم
گفتند سحر دو منزل از ره مانده
رفتیم و رسیدیم ولی دیر شدیم ...
آرزو بزن بیرانوند