قطره ای باران فرود آمد ، فرازم را شکست
خال هندویی خیالِ صد حجازم را شکست
رو به لبهایش نشستم تا عبادتها کنم
از عبادت روی گرداند و نمازم را شکست
گفتمش از سوز دل تا ساز گردد با دلم
سوز را از سینه ام نشنیده سازم را شکست
راز خود در خرمنی از گیسوانش بافتم
گیسوان بر باد داد و مُهر رازم را شکست
آتش عشقی که مویم را به خاکستر کشید
شاخه های نوجوان سرونازم را شکست
پادشاه کشور امن غزل بودم ، شبی
چشم پر آشوب او مرز نیازم را شکست
آرمین ضیغمی
نشسته ام که بیایی دل از ترانه رهانم
هوای خانه ی دل را از این غزل بتکانم
نشسته ام که بیایی برایت از تو بگویم
نشانی از غم عشقم ز گونه ات بچکانم
نشسته ام که بیایی تو را به دیده گذارم
ببوسم آن لب شیرین شبی به شعر نهانم
کجا سفر کنم امشب ، کجا که خانه نباشد
کجا روم که نباشی ، ز تو نشانه نباشد
جنون گرفته تنم را ، به خون کشیده دلم را
نه عقل مانده سرم را ، غمت فسانه نباشد
نشسته ام که بیایی ، کشان کشان بدنی را
ز جنگ آمده ای را ، به مرز تو بکشانم
آرمین ضیغمی
وقت آن است که خود را به جنون بسپارم
دل به آغوش غم و دیده به خون بسپارم
مردن از این همه اندوه مرا کافی نیست
باید این عمر به صد بخت نگون بسپارم
کار من نیست تماشای جهان بعد از تو
خنجری کو؟ که این کار برون بسپارم
سیل گیسوی تو و سستی ایمان ، ای داد
نشد این خانه به دستان ستون بسپارم
جان به لب آمد و لبهای تو از یاد نرفت
حل این مسئله شاید به قرون بسپارم
جنگلی سوخته جا مانده از آن آتش عشق
وقت آن است که خود را به جنون بسپارم
آرمین ضیغمی