دولت عشق سماواتی، سلیمان را نامدارش کند

دولت عشق سماواتی، سلیمان را نامدارش کند
هیات بلقیس را یک هدهدِ شهرش،دیدارش کند
مُلک و تخت پادشاهی را طوفانِ ابابیلی نهد
هاتفش با اسمِ الله، چند جهانی را بیدارش کند
شوکتِ سلطانی اش، دیوانِ حیران را دریاها بَرَد
موریانه در عصای سلطه اش،سَر را دستارش کند
جنیان،آن تخت بلقیس را تا چندی درگاهش نهند
لیک دستِ آصفش با یک نَفَس،چشم را چشمدارش کند
رمز و سرّ خلقتش،جز اولیای حق هیچکس را نداد
علم و اسرارِ الوهیت زبانِ عقل، اسرارش کند
صرف و نحو در ابجدِ سرّش به نامحرم مخوان
گوشِ نامحرم به مانندِ کری، سرّ را پندارش کند
صوتِ زیبا و دمِ داوود بر هدهد، ریحانه بَرَد
شکرِ نعمت،آن زبانِ شوقِ داوود را دمیارش کند


ابراهیم اسماعیلی

نگاه کنم به یک نظر، صورت مه شاه ازل

نگاه کنم به یک نظر، صورت مه شاه ازل
به پاس آن نقش و نگار، طلا کنم جام غزل
هوا هوای جان بُوَد، به هفت طواف کعبه اش
چراغ دل فشنگ بُوَد، ز خرج مهر و لابه اش
نترسم از غلامی اش، که هیچ غلام نبسته این
بسان آن گل غنچه اش، روا بُوَد که رُسته این
تمام ز ناتمام عشق، به هیچ سفر نمی شود
جهان به چند خروش دل، به ناکجا نمی رود
هوا هوای عشق بُوَد، اگر ز دل طلب شود
بخوان به یک دو حرف دل، که هر غزل به لب شود
سرای یار همین ور است، کجا روی چو ترکمن؟
به راه او دوان دوان، اگر که دست به تر چمن
چه می شود اگر شود،جهان جان به عشق شود
به جمله اسبِ نفسِ کس،چو شعله بس به رخش رود
به روزگار ز صافی اش ، همین کلام بسنده کرد
که جام عشق بسر بَرَد، اگر که یار به خنده کرد


ابراهیم اسماعیلی

ای که گویی عشق را شرح و بیان

ای که گویی عشق را شرح و بیان
چونکه عشق آمد ، برون شو از عیان
عشق بحر است بهر بحری ناکجا
عشق جان است جان ز جانان تا کجا
طالب این درد نیست جام از جمی
صورت عشق نیست جز نام و غمی
از زبان شمع،بیان در سوز شد پروانه تن
از فراق ، لیلی بُوَد مجنون را دیوانه زن
غربت مر جان شیرین کز سر فرهاد رفت

قربت هر شور ، شیرین از درِ فریاد رفت
چون زبان عشق به صد داغ دلی آمد پدید
جز خیال گل ز بلبل،می نخواند چونکه دید
عشق ، (صافی) را زبان دل بکرد پروانه پی
شمع جانان بی زبان میخانه کرد از نای، نی
عشق به می،دان نی ز می،خوان ای(حبیب)
درد عشق درمان نگیرد با دوای هر طبیب

ابراهیم اسماعیلی