آه از یار جفاکار و غم پنهانی ام
دل به درد آمد ازین اشعار شب بیداری ام
آخر از بهر چه بود این ظلم بی پایان تو
کاینچنین زار و پریشان شد سر سودایی ام
سینه از عشق تو مالامال شوق و شور بود
بی خبر از حال زار و این دل شیدایی ام
ای شرر انداخته در خرمن صدچاک دل
سوختی آخر مرا تا استخوان،رسوایی ام
دلربایی کردی اندر عهد شاب و شور عشق
مُهر صد حسرت نهادی بر دلم تا پیری ام
خانمان دل خراب و خواب خوش کابوس شد
از غمت مجنونم و آواره ی صحرایی ام
بعد او یا رب چه ویران شد سرای سینه ام
وصل او درمان کند این درد بی سامانی ام
خوش بُود روزی که باز آید خرامان در برم
نو گذارد این بنای سست و بی بنیادی ام
احسان ملکی
بوی خوش آهنگ یار آید به جان
عطر یاس و نغمه ها آید میان
طالع زردم دوباره سبز گشت
تا که دیدم باز آن ابرو کمان
او که یک شب در میان سایه ها
از کنارم رفت و گشتم نیمه جان
اینک آمد با هزاران عطر سیب
از حضورش شد گلستان این مکان
دیدم آن چشمان زیبا گوهرش
تیر عشقش زد به جانم آنچنان
موج مویش صورتم را غرق کرد
ناز رویش را کدامین کس توان ؟
اشک شوقم مینشست در پای او
ساعتی ای ماه من،پیشم بمان
تا کنم پا تا بسر قربان تو
این دل رنجورِ بی نام و نشان
پیکی از جام شراب جانِ من
سر کشید و جان او شد در فغان
گفتمش جانا، چرا درمانده ای ؟؟
پاسخش آهی بشد ، در آسمان
صحبت عشق و وفا بالا گرفت
هر که ناطق میشد از این داستان
چشم من تر گشت و نجوایی زدل
کای خداوند سماء بیکران
سوز عشقم را چنان بالا ببر
تا که در عشقش شوم من جان فشان ..
احسان ملکی