روزگاری عجب عجیب شده

روزگاری عجب عجیب شده
گرگ انسان نما نجیب شده

بلبل  از سردی شب وحشت
در دل باغ  گل غریب  شده

باغبان، پیر  شد به پای درخت
از بهاران  چو  بی نصیب  شده

چهره ها صفحه های چین دارند
بس که آیینه  بی شکیب  شده

قار  قار کلاغ  می گوید
باغ بی یار و بی رقیب شده

می شکافد  تن  کبود  زمین
مثل ما خاک، بی شکیب شده

 آخرش می رسد  پیام  نسیم:
خنده ی غنچه دل فریب شده

ارسلان رشیدی

سپیده دم با سماجت از پیله‌ات رها می شوی

سپیده دم
با سماجت از پیله‌ات رها می شوی
رها و رها و رها...
هاج و واج
به شگفتی‌های دور و برت می‌نگری.
بال بال می زنی
و در آغوش نسیم صبحدم
پرواز می‌کنی
و شادمان،
در تپش زندگی
فریاد می‌زنی:
بدرود پیله ی نمور روز مرگی
سلام خورشید شب شکن من


ارسلان رشیدی

انگار در اشتقاق قاره ای،

انگار
در اشتقاق قاره ای،
اقیانوس کوسه ها جدایمان کرد
آن سوی قاره،
با شنیدن آواز غمگین دولفین ها ،

گاهی
بیادم باش



ارسلان رشیدی