با پای خودش آمد و افتاد به دامم !
(گل در بر و می در کف و معشوق به کامم)
ای روحِ جدا از تنِ من وقت وصال است
برخیز که ممکن بشود هر چه محال است !
رو کن پس از این قوّتِ بازوی خودت را
بردار به دندان بکش آهوی خودت را !
آنطور که راه نفسش سخت بگیرد
بگذار در این معرکه پیروز بمیرد !
من کوکِ توام نغمه ی پرشور دلم باش
آن سوزِ سراسیمه ی سنتورِ دلم باش
دلواپس و تنها کس و فریادرسم باش
نزدیکتر از من به خودم , همنفسم باش …
الهام مطلق