چشمهایت صدایم میکرد
چشمهایت
حاشا می کرد خیانت را
گفته بودی مشهوری
آوازه ات را همه دارند
آری همه
همه ی شهر میدانند
بی نجابت
پر خباثت
سرا پا بی کفایت
این بود شهرتت
عزیزِ من دست خودت که نبود
کج بود دست رفاقتت
ای بشکند دست تا آرنج عسلم در حلقومت
خیانت میکنی و
انکار وهی انکار
دیوار حاشایت بلند است
به دیوار حاشایت نمیرسد دستم
خوب نبودی
خوب نیستی
خوب هم نخواهی شد
دکتر جوابت کرده است
بیماری لاعلاجیست
خیانت
آغاز فاجعه است
که یک عشق به نفرت برسد
لیلا بزند به سیم آخر
چشم وا بکند
خانه ی شوهر باشد
بوالهوسی بیش نباشد مجنون
هر شب درعطش یک لیلا
فتوا پشت فتوا
به پایان برسد انقضا یک عشق
کلاغ قصه اما سر در گم
یکه و تنها
پی یک جا و مکان باشدامینه فرکیش