رفتی ولی بوسهات طبع تبر دارد
زان رو که لبت هر دم صد گونه شکر دارد
به زیر زلف تو صد بار دل شکسته مرا
چو مرغ نیمه شبی نالهٔ سحر دارد
در چشم نمیآری تا سجده نفرمایی
کز لعل تو هر روزی جانی به خطر دارد
از حسرت دیدارت جان میشودم قالب
وز شوق تو میمیرم این عشق ظفر دارد
در هر قدمم افتد صد چشمه خون از دل
بی روی توگر چشمم رویی به سفر دارد
میخواست ترا بیند صد واقعه پیش از من
بیچاره نمیدانست این عشق حذر دارد
در کوی تو از اشکم کمتر نشود یک شب
یااز سر زلفت من یا خاک به سر دارد
در آرزوی رویت تا چند گریزم من
ور زانکه مرا داری بنمای که بر دارد
امین طیبی
شیرین لب ُشیرین تبی،مست مِی آلودی خمار
هم مشکِ پُراز نافه و هم ماه پراز مَشک سار
چون بادِ مهرایزدی برکوی دل پر می زدی
از شوق رویش برچمن گردیده از گل ناله زار
در دیده سنبل را بهارباعطر تازه چون عذار
ازشوق رویش دیدهها چون چشم نرگس اشکبار
از تاب داغ فرقتش شد همچو لاله سینه چاک
وز تاب زلف قامتش شد نرگسی گویا به دار
از دور گردید آنچنان روشن چراغ مهراو
کز خاک هم بویی رسدهر صبحدم بوی بهار
از عکس گل درصحن اوشد پیرهن صدچاک او
وز نقش صدمحراب اوشد ابرمشکین پرده دار
شد درچمن باعکس توبرروح من چون قطره ای
شد در چمن از زلف سنبل هر شکن یک مهره مار
نرگس فکنده کاسه ی زر بر سر از مینا ی جام
گویی فکنده است از قدح بر کف پیاله زرنگار
از شاخ گلها هر طرف از بس که رنگین شد چمن
اوراق گل کرده است پُر از خرده گوهربر کنار
مرغان به هر سوهر طرف از شاخساران در چمن
چون بوی یاران درختن در بوستان بر شاخسار
امین طیبی
از تو در خانه من مهر و وفا بر پا شده
همچنان باش که برجانم وفا بر پاشده
گرچه صد پاره شدی از غم دل تااکنون
همچو گل بهر چمن دهر زغم رسوا شده
در دلم بوده اگر عشقی و مهری باقی
خانه دل به غمت ، خوان شکیبا شده
چون ننالم؟چکنم کنج غمت با دل خود
تابه پای دل ازین عالم سرا برپا شده
از تو در غربت به تنهایی مرا دلگیر کرد
بی کس و مظلوم از بیداد تو تنها شده
بی توام از آسمان خاکم به سر بارد سحر
چون تورا دارم جدا دست از برم بالا شده
در دل چاکم خیالت نقش میبندد خیال
خود میان مایی و این نقش ها پیدا شده
عشق و آزادی ، بجویم در پناه و خستگی
در تن مردم چرا خون به دل اعضا شده
امین طیبی
(دلبری دارم که نامش ساغر پیمانه است)
درنظر هر جا که باشد چشم اوگلخانه است
در رهش گویی ز سر مستی به سامان میرسم
باده مینوشم که با مستی دلش پیمانه است
بر ندارد دست و پا کو شمع راپروانه است
سر هر خاری که در راهش بود بیگانه است
عشقبازی میکنم با دلبرم وفق مرادش سالها
این سخن را بر زبان میآورم مردانه است
در حریمش نیست نا امنی ،دل من حارس است
شمع اگر خاموش گردد دل پری پروانه است
چشم مستش از شراب ناز مستی در خم است
دلربائی هر کجا باشد دلش مستانه است
در ره عشقش که سرتا پای من همچو دلست
هر که آمد در رهش او یاور و فرزانه است
امین طیبی
آخ عشق
ش
ک
س
ت
درسکوت خودش رفت
عاشقانه هاسر ش را
درآغوش خیالم گذاشتند
نفس های دریا
هی می رفت
هی می آمد
گاهی پر خروش
گاهی ارام
چهره ام به تو
یادگار می داد
ذهنت مرا می کشد
و موج میزند
مرا
روی تخت سنگی
آرامش ها برای تو
می فرستم
در تصویر ها ی که
مرا بغل گرفتند
تا به اندازه ی نگاهت
دست هایم
به دست هایت
میرسانم
وکلمات خشک شده را
می گذارم
تسخیر شده ام
و
طاقچه ای که نشسته درخود
از خودم به خودش میپرسم
و در مغزم قدم
میزنم
تا تکه تکه های
دوستت دارم را
بالا می برم
به دست آسمان می دهم
تا بوی عطر محبتت بگیرد
وجودم را جمع می کنم
از جان به جانم برایت
جان می ریزم
کمی از چشمات
برایم باز کن
با چشمانت یک
تابوت بکش
که رنگ چشمانت تو باشد
و دیگر در خیالت
مراجمع کن
وتابوتی مرا برد
روی دوش زمین گذاشت
و در خیالت نشستم
از ذهنت مرا بریز
دیگر من تمام شدم
در تمامت
روی تابوت ام یک قصر
قشنگ بساز
از جنس زیبایی تو
گاهی برای دلتنگی
که مرا در خودت ببینی ...
امین طیبی