گفته ای باز پشیمان شده ای ، حرفی نیست
طعمه ی تُهمت و بُهتان شده ای ،حرفی نیست
مستیِ دیشبَت از سر نَپریده است ولی
اول صبح مسلمان شده ای ؟حرفی نیست
بانگ برداشته بعد از همه ی مستی ها
که فلان بوده و بَهمان شده ای ، حرفی نیست
پاسبان آمده در کوچه ،پیِ بَدمستان
تو مسلمانی و پنهان شده ای ؟ حرفی نیست
پیچکِ باغچه از قامتِ دیوار گذشت
تو کهمحدود به گلدان شده ای ، حرفی نیست
آه ای سَر که به سَر ، باد ِ خدایی داری
باز همرازِ گریبان شده ای ، حرفی نیست
ساده و یک دل و بی میوه چو سَروی (شهداد)
که تهدیست ِ زمستان شده ای ، حرفی نیست
(به سرو گفت کسی میوه ای نمی آری ؟
جواب داد که آزدگان تهی دستند
سعدی)
امین عبدالهی