دستم را بگیر و مرا با خود ببر
دلم میخواهد دور شویم
از تمام آدمهای شهر...
آنقدر دور که کسی نتواند
خلوت دونفره ما را به هم بریزد...
دور از شلوغی و هیاهو،
میخواهم فقط تو باشی و من،
در آغوش طبیعت،
زیر سایههای درختان کهن.
این خلوت دلانگیز
به ما قدرتی میدهد
تا تاریکیها را با نور عشقمان روشن کنیم.
بگذار تا در سکوت شب
به صدای قلبهایمان گوش دهیم
و رازهای خوابآلود را
بیهیچ واژهای به هم بگوییم.
ما در این دوردستها
میتوانیم بیپرواتر زندگی کنیم،
با چشمان پر از ستاره
و دلی سرشار از عشق....
باران ذبیحی
و یک دنیا آرامش ...
کنار ساحل بنشینیم
و رقص موجها را نظاره گر باشیم
و در آغوش دریا، رازهای بیپایانی را بشنویم
بگذار نور آفتاب بر چهرهمان بتابد،
و صدای پرندگان بر فراز سر،
حس آزادی را در دلمان بیدار کنند.
با هم در این دنیای کوچک غرق شویم،
دست در دست هم، قدم بزنیم روی شنهای نقرهای،
و هر لحظه را چون گوهری ارزشمند چنگ بزنیم
و در سکوت شب،
چشم به ستارهها بدوزیم،
سکوتی که تنها با صدای دلنشین دریا شکسته میشود،
و نسیم خنک، قصهها را در گوشمان زمزمه میکند.
دریا، شاهد عشق ماست،
موجها، عاشقانهترین سرودها را میسرایند،
تا با هر تپش قلبمان،
پناهگاهی از فراموشی و روزمرگی ها را بسازیم و در تلاطم موج های دریا غرق شویم...
باران ذبیحی
صدایت،
همچون دارویی ست
آرامبخش...
که روحم را نوازش میدهد و گوشهایم را تسلی ...
تو...
مسکن تمام دردهای منی...
ای آرامش جان
باران ذبیحی
پاییز...
آسمان ابری،
کوچه های مه گرفته
وصدای خش خش برگهای نارنجی
در زیر پای عابرانی که ،از سر دلتنگی ،
به خیابان زده اند...
باران ذبیحی