غزلها گفتم و دادی، جوابم را به فریادی
نخواندی شعرو، در دام غزلهایم نیفتادی
تو را کم دارداشعارم ،غزال تیز پای من
بیا بنشین که من صیدم، به صیادی تو استادی
من آن سرو صحی بودم ز هجرانت قدم شد خم
چه خوش نیلوفرانه رونقی بر قامتم دادی
چو از تو مینویسم شعر من اینگونه میماند
چه پویا میشود با یادت این حس خدادادی
خدای شعرهایم هستی و دانم نمیدانی
چه شد بیدار بخت من که دارم این پریزادی
شدم بیزار از هر مسجد و دیر و کلیسایی
به در آورده ام بی تو من از تن رخت دامادی
بده ساقی پیاپی جام می دیگر نمیخواهم
ز هوشیاری ندیدم خیر و در مستی کنم شادی
مرا هجران طولانی کُشد آخر نمیدانم
چنین درماندهای را دست کم گیری به امدادی
بیاای نوگل خوش رنگ و خوشبو بی تو تنهایم
در این تنهایی مطلق نبینم چون تو همزادی
تو نوشین لب لبی تر کن که زاهد میدهد جان را
خُورم غوطه در عمق آن دو چشمانت چو معتادی
بهروز احمدی