از بس که از چَشمان تو تعریف کردم پیش دنیا
دنیا حسودی کرد و چَشمان تو را دزدید گویا
باید نمی گفتم ز چَشمان تو حتی جمله ای من
لعنت به لب هایی که وا شد بی هوا، بی فکر، بی جا
من بابت چَشمان تو هر لحظه شاکر بودم اما
باور نمی کردم که با من تا کند این گونه دنیا
طرحی کشیدم از تو و چَشمان پاک ت روی ساحل
ولی ای کاش، همراهی کند، آرام گیرد موج دریا
می بندم هر شب چَشم هایم را به امیدی که شاید
چَشمان زیبای تو را در خواب بینم همچو رویا
من نذر کردم هر چه دارم را برای دیدنت امشب
قبول، حتی ببینم اندکی چشم تو را از دور فردا
حمیدرضا زلفی
می شود گاهی مرا در خلوتت مهمان کنی؟
یاد من را کنج دنج قلب خود پنهان کنی؟
من تو را هر ثانیه پیش خودم حس می کنم
می شود با بودنت این وَهم را جبران کنی؟
دوست دارم قفل سنگین سکوتت بشکنی
سختی این زندگی را بر خودت آسان کنی
هر غمی داری برای من؛ تو تنها خوب باش
دوست دارم زخم خود با جان من درمان کنی
مثل بارانی که قولش را بمن دادی بمان
در مرامت نیست ابرهای خسته را کتمان کنی
آرزوی دیدنت هر لحظه واجب می شود
معصیت باشد مرا این گونه بی ایمان کنی
در نبودت این بهار همچون زمستانی گذشت
می شود با بودنت تقویم را یک عمر تابستان کنی؟
حمیدرضا زلفی[گل