توصیف عاشق را همین یک شرح کافی
از ضربه های تیشه ی فرهاد پیداست
حک کرد ماهِ صورتِ دلدار بر سنگ
این شاهکار از پنجه ی استاد پیداست
راه گلو مسدود از سوزی نفس گیر
از سینه اش سنگینیِ فریاد پیداست
بر لب رسیده جان ِ صبر از درد ، اما
در عزمِ عاشق سختیِ فولاد پیداست
تاریخ ما در سینه دارد داغِ بسیار
درهر روایت فتنه ی شیّاد پیداست
لبخند قحطی آمده در سرزمینم
وحشت زتیغِ حاکمِ جلّاد پیداست
خون جوانان جاری از حلقِ خیابان
عمق ِ جنایت از پسِ رخداد پیداست
در احتضارِ واپسین ساعاتِ ظالم
درماندگی از چشمِ استبداد پیداست
راه گریزی نیست از قدّاره یِ مرگ
از لرزشِ دستانِ استمداد پیداست
ایرانِ ما عاشق به خود بسیار دارد
از لاله های پَرپَرِ بیداد پیداست
تا اخرین دم ، پاسدار خاک پاکیم
دستِ خدا از پرده ی امداد پیداست
رقیه صدفی
غروبِ دیمن ِ پاییز هزار رنگ
با زجری پرشکوه
پنهان میکنم
راز هایم را
پشت چشمانی
که عینکِ حقیقت پوشیده اند
سَر میکشم
یک جرعه غزل
از فنجانِ داغِ عشق
با حبه های رنگین دلتنگی
و رها در لابلایِ کتاب زندگی
به تماشای ذوق می نشینم
تابِ قاصدک در شعاع افتاب را
رقیه صدفی
کوچه ها را در پی اَت گردیده ام تا انتها
من نباید میشدم دلداده ات ، از ابتدا
ایستادم دل شکسته عقل بر من زد نهیب
گر نمیگیری جوابی ، راهِ خود را کُن جدا
بی گمان آن بی وفا دارد هوای ِ دیگری
ورنَه ، بودش بی خیالِ خواهشِ قلبت چرا ؟
شد لگد مالِ غرورش ، حسِِّ بی آلایشت
بر دل ِیکرنگِ تو ، تا کِی جفا باشد روا
دستِ احساست بگیر و از نگاهش دور شو
زخم هایِ کهنه را کن با شکیبایی ، دوا
روز گاری میرسد ، دیگر نداری مهر ِ او
در گذارانِ زمان ، حل میشود این ماجرا
لایق عشقت نباشد ، هر که از ره میرسد
ارزشِ دُرِّ وجودت را نگردان بی بها
رقیه صدفی
دختر ایرانی و خاتونِ ملکِ رَافتی
میکُند کُرنش اَسالِم بر خَمِ ابروی تو
رَبِّ افسون خالقِ عشقی ، جنون را علتی
می پَرانَد عقل ها را غمزه ی ِ آهوی تو
حلقه ی انگشتِ عالم را نگینِ خلقتی
عطرِ باغستان ِ هستی وامدارِ بوی تو
فاتحِ پر افتخارِ قلّه هایِ همتی
مُدَعی پرده نشینِ غیرتِ بازویِ تو
دشمنِ سر سختِ ترسی ، بر شجاعت شهرتی
خوف دارد گرد باد از قدرتِ هوهویِ تو
غایتِ آمالِ دلهایی ...فرشته سیرتی
موم سازد سنگ را هر صحبتِ جادوی تو
دخترِ ایرانی و بد طینتان را حسرتی
پاسبانی مقتدر دارد حریمِ کویِ تو
رقیه صدفی
سروده ام غزلی از دو چشم بارانی
شبم به نورِ نگاهت ، شده چراغانی
شدم برای اَبَد ، در حصارِ عشقت حَبس
و شاد و سرخوشم از این جنون و حیرانی
برای ِ لرزشِ دستانِ خواهشِ شبِ تار
اجابتِ سحری ، شفّاف و ناب و نورانی
دخیل بسته دلم بر ضریح ِ اَمنِ دلت
رها کن از غمِ جانکاه و دردِ پنهانی
طواف میکنم هر دَم به گِردِ قامتِ سَرو
که گیرم از تو صدورِ جوازِ ویرانی
تو کعبه یِ عشقی ، من ، تضرّعِ عَرَفه
اجازه دِه ، کنم این جانِ خسته قربانی
رقیه صدفی