با آمدنت شعرهایم جون گرفتن
غبار غم زدل بردی
صبوری کن کمی با من
دلم در جستجوی توست
زهرا سلمانی هرمزی
من آرام میشوم تا تو کلامی گویی با این دل
کجاست آن حس دوست داشتن که میگفتی برای دل
تو در فکر دگر هستی و من درگیر فکر تو
تو خود گفتی برای من که دوریت برام سخته
چطور ثابت کنم با تو
چطور حرف دلم گویم
که من هر روزدرگیرغزلهایم برای تو
ازت میخوام که این حس و تو محکم دربغل گیری
که شاید بین این شعر و غزل از حسم با خبر باشی
اگه حرفی نمیگویم
اگه چیزی از این حسم نمیگویم
بدان که بین این جاده نمیدانم کجا رفتم کجا ماندم
گمم در خود و حیرانم
بیا پیشم از این جاده رهایم کن
کجاست آن حس دوست داشتن
توثابت کن دگر هیچی نمیخواهم
زهرا سلمانی هرمزی
دلم بهانه می گیرد ، انگار پی گمگشته ای می گردد
یا جویای چیزی است که نمی داند
دیده گانم به فلک افتاد
فقط اندکی ستاره در سپهر می درخشید
در تعقل با خود بودم
خدایا عرش دلم با من چه می کند
دیده گانم به سما بود
نظرم به اختری افتاد
کوچکترین اختر فلک ، آن اختر تابناک بود
لیکن آن نجم درخشان در حال چشمک زدن بود
انگار اختر فلک بهم چشمک میزد
قصد داشت نظرم را به خودش جلب کند
دل من آرام می گرفت به هرچشمکی که آن ستاره میزد
آری انگار گمشده اش پیدا نموده و کم کم دلم آرام شد
حس عجیبی داشتم که مرا به تعقل برد
دوباره دیده را به سپهر چرخاندم و عقلم با دلم صحبت نمود
خدایا شاید این ستاره یکی ازگلهای سرزمین کربلا باشد
خدایا مرا ببخش آری آن ستاره کوچک همان دردانه ارباب عشق بود
علی اصغرهمان که قطره ای از دریا بود
لب تشنه ی اودریایی از عشق بود
همان که کودک است امابه معنا پیر عشق
تو به روی دست بابا میشوی تفسیرعشق
زهرا سلمانی هرمزی
چقدر سکوت همه خوابن ومن دلتنگ پروازم
ولی افسوس کجا بال وکجاپرواز
کجاست آن آسمان یار
کجا پروازکنم بادلتنگی های خود
کجاست مقصد نمیدانم نمیدانم
زهرا سلمانی هرمزی
من شاعرم کسی نمی شناخت مرا
گمنامم اما به نام خدا می نازم
شادم که شعر میگویم
مثل پدر شعر از دل میگویم
خدا شعرم برای توست شعار نیست
قایق برای رفتن به دریا نیست
خدا تو میدانی دل به زمین ندادم
وقتی تو هستی بهانه ی پروازم
هر جا که نام تو آنجاست خدا
دلم بهانه ی غزلی دارد
شعر من اگه نمی ارزد
دلم بهانه ی تو میگیرد
میسوزم در آرزوی تو خدا
هر بیتم به عشق تو میگویم
این ارث پدر بود که
من هم شعر میگویم
زهرا سلمانی هرمزی