در آیینه نگاه میکنم، جز گردِ رهگذر چیزی نمی یابم

در آیینه نگاه میکنم، جز گردِ رهگذر چیزی نمی یابم
سفیدیِ مو، از این بیشتر چیزی نمی یابم

چین و چروکِ رخسارم، خطِ تاریخِ زندگانیست
ولی در دفترِ ایّام، جز این افسانه ها چیزی نمی یابم

آه از این چرخِ فلک! کز نَفس تا نَفس، عمرم بِبُرد
جز غبارِ حسرت و اشکِ شبانه، در این پهنه چیزی نمی یابم
دوریِ یار، آتش در دلم انداخت، ولی افسوس
جز شرَرهایِ دلِ مجروح، در این آینه چیزی نمی یابم


روزگاری چو بهاران، رخِ من گلگشا بودی
امروز در آینه، جز خارِ خزان و برگِ پژمرده چیزی نمی یابم

شبِ تنهایی ام، از ناله هایِ بلبلِ مجنون پر شد
ولی در باغِ امیدم، جز صدایِ بادِ سحر چیزی نمی یابم

یادِ آن روزان که در آیینه، رخِ تو جَمالِ جان بود
امروز از شوقِ تو، جز سایه ای محو و زَبَردست چیزی نمی یابم

حسین! گفتی در آیینه، جز جمالِ یار مَبین
من جز این پیرِ غمین، در نگاهِ خویش چیزی نمی یابم

در دلِ تاریکِ من، شمعِ امیدیست که میسوزد
ولی از نورِ رُخت، جز خیالی بی سرانجام چیزی نمی یابم

عمرِ رفتست و دریغا! که به جز غم نَبُوَد یادگار
در گنجینهٔ دلم، جز زخمِ روزگار چیزی نمی یابم

سید حسین مبارکی