تنگ تنگ دل من روزگارش لنگه
با همه خستگی هاش داره اون میجنگه
تاب نداره دل من این سرم سنگینه
فکر خوش خیالی ام ، جسم و جانش منگه
هر چه در سفارشم هر چه در نمایشم
نردبانی در هواست آسمونش تنگه
فرض این لجاجتم فرض سر بریدنه
گریه کورم کرده هر چه باشه رنگه
از قضا سهم منو اشک چشمم میده
واسه این بخت کجول حاجتش در سنگه
سرفرازی ام همین سایه های درهمه
حال و روز من مثه ضربان زنگه
ماه من بلوریه ماه مونده پشت ابر
بهت زده و بی صدا در میان چنگه
در محافلم که نیست من مقابلم یه ماه
این گناهی بود که بود این گناهم ننگه
صالح دهینی
غبار سرگذشت ،نشست رو خانمان
سنگینی حرفاش، گرفته شانمان
از بس که دویدیم و نرسیدیم
طعنه نامرد شنیدیم و دادیم نانمان
یکی یکی ورق زدیم ،دفتر عاقبت
تأسف خوردیم و نخواستیم آنمان
هی مرور کردیم هی جلو رفتیم
هی سرافکنده شدیم جلوی وجدانمان
عبور کردیم از بر و بیابون با قطار
فقط دیدن شده کارمان ،زحمت چشمانمان
ساده بودیم و خجل زده از افکار خود
از ما خارج بود، آنچه نبود در توانمان
پنهان میکردیم اسراری با خدا
لو که نه ، افشا شد از برای چانمان
آن خبط آمد از چنگ دیگری ولی
ما ایستادیم و پس دادیم تاوانمان
ما تاک می خوردیم و از شور میزدیم دف
این سرگذشت تلخ کرد ، هر آنچه در دهانمان
صالح دهینی