توی مرداب غم فرو رفتیم

توی مرداب غم فرو رفتیم
زیر ظلم زمانه جا ماندیم
ایستادیم اگرچه ضربه زدند
هی شکستیم و روی پا ماندیم
خانه هامان اگرچه ویرانند
آسمانی به روی سر داریم
بر زمین جایمان اگر تنگ است
توی دل خانه بیشتر داریم
رنگ چشمانمان اگر تیره ست
روشنی در نگاهمان پیداست
قطره اشکی غمی اگر دارید
شانه هامان پناهگاه شماست
آبیِ آسمان برای شما
ما رفیقان ابر و بارانیم
بغض های درون صورتکیم
گریه ی در نقاب پنهانیم
پیش چشمانتان اگر شادیم
کوهِ غم توی سینه ها داریم
خنده هامان برای شادیتان
کنج خلوت به کیف میباریم
درد دل با کسی نمیگوییم
تلخ و دیوانه و خودآزاریم
زندگی را اگرچه می بازیم
خم به ابرو ولی نمی آریم
باختیم اگرچه اما شکر
سربلندِ زمانه ما بودیم
در لجن زار و عفن آدم ها
آبیِ بی کرانه ما بودیم

علی لروند امیری

در خود فرو رفتم شبی جایی

در خود فرو رفتم شبی جایی
در ساعتی از سالِ تنهایی
در خود شکستم، تا شدم، مُردم
از چشمه های اشک،خون خوردم
دیوانه ای در من نمایان بود
لب هاش میخندید و گریان بود
دیوانه با من گفتگو میکرد
من را که با من روبرو میکرد؛
دیدم چه مانده از منِ تنها
دیدم غریبم بین آدمها
من نبض ساعت های خوابیده
من سایه ای بر سایه تابیده
من آتشم در بین انگشتم
در خود جوانیه مرا کشتم
من روزهای سرد بیهوده
من یک جوان پیر فرسوده
من تک درختِ خشکِ جا مانده
از سبزِ جنگل ها جدا مانده
من عابری در کوچه های دور
در شهرِ شبهای بدون نور
من بغض و آواز خیابانم
بی چتر و تنها زیر بارانم
موجم که از دیدار با ساحل
دارم هزاران خاطره در دل
من عکس کهنه توی کیف پول
تصویری از یک آدم مجهول
من بوی عطرم روی شال تو
من تلخه حالم،خوش به حال تو

علی لروند امیری