تو همان سَروِ بهشتی، تو همان چشمه ی کوثر
تو همان نغمه بلبل، بَرِ چشمانِ صنوبر
تو همان دانه ی تسبیح، همان سجده ی خونین
تو همان مدح و سجودی، سرِ سجاده ی مادر
تو همان فتح مبینی و همان وعده ی صادق
و تو شیپور خدایی، دَمِ میدانگهِ محشر
تو همان خشم و ابهت، تو همان غرش شیری
تو بغری و خروشت بتکاند دل کافر
و تو انگشتر افتاده ی سردار به خونی
تو همان هدیه ی مادر به خدا لحظه ی اخر
تو همان سینه سپر، یک تنه خود در بَرِ دشمن؛
تو همان آیه ی یَاسی و همان پاره ی اخگر
پیِ نامت شده جاوید، سراسر همه ایران
و تو سرباز سلیمانی و تو یک تنه لشکر
فاطمه محمدی
شمع شوی شعله شوی نور شوی کور شوم
دور روم جز بَرِ تو از همه مستور شوم
نورِ توام نور کند دیده شوم در دل تو
با نگهت زنده شوم عاشق مشهور شوم
یک نَفَسی تا به سحر رقص کنم پرسه زنم
دور سرت چرخ زنم بر نگهت بوسه زنم
مست شوم خلسه رود جسم و تنم،تار شوم
بی سر و سامان بشوم شاعر دربار شوم
شاه منی گرچه نخوانی به درت ، در پی تو
آیم و من تا که دمی پیش تو احضار شوم
قصه شوم خوانده شوم شاعرِ بی باک شوم
یاد کنی گرچه دگر سوز شوم خاک شوم
دست که گیری تو مرا،محو شوم سهو شوم
یک نگهی از نگهت تا به ابد پاک شوم
فاطمه محمدی
مترسانم ز آتش, من جهنم دیدهام اینجا
میان شعلهها هردم در آن رقصیدهام اینجا
مگو بیهودهام دیگر زتلخیهای جان دادن
که من با تیغ حسرتها, گلو ببریدهام اینجا
چنان تابوت تاریکی جهان بر آرزوهایم
و من با مرگ تدریجی در آن گنجیدهام اینجا
ز گورستان سخن بر من, مگو ای غافل از حالم
به نام زندگی در آن کنون خوابیدهام اینجا
نه لبخندی به لب دیگر, نه دل را دلخوشی باشد
هزاران آرزویم را در آتش چیدهام اینجا
به مرگ آلوده میسازد نفسهاتان هوایم را
ندارد زندگی عطری دگر فهمیدهام اینجا
فاطمه محمدی