و دقیقــا همیشــه در این روز اتفاق میفتد ک

و دقیقــا همیشــه در این روز اتفاق میفتد که از خودِ همیشگی ام خسته می شوم...
انگار دلم انباری میشود از احتکار حرفهای ترشیده که نه خواهانی دارند و نه درمانی و نه توان مردنی
خواستــم بگویم حلال بودند اشکهایی که از عرش احساس ، سقوط کردند پیش پای خاطرات به غایت ژن حرام
خواستم کمی نباشم ، دور شوم از من و ما .. از این همــه هیـــچ ِ بی اساس
از تمام سلام هایی که برنگ اقاقیاست اما بوی فریبش پر کرده فضای احساس ...
خواستم بنویسم برایت دوسه خطی اندوه
اینکه در نبودت
دنیایم ، باتلاقیست از افسوس
باز دیشب اتفاق افتاد ، رویایی که بوی باران میداد
آمد خیـالت ، نشست کنارم ، گرم شد احساسم
دوباره سلام آرام روح بی جانم
لبـــ هایم که به خنده باز شد ، اشکها بود که سرریز شد
هنوز هم
بوی مهــربانی نگاهت که میپیچد لابلای سلولهای ذهنم ، به هیجان وا میدارد تن خسته ام
نگویم برایت از دلبـــری مــوهایم به وقت نوازش انگشتانت بر تارهای سیاهش ، که چه عاشقانه مینوازند بودنت را در دنیای خیالم
آمدنت مثل برف ، ناگهانی و رفتنت مانند اندوه ، طولانی
خواستم بگویم همراه نمیخواهی ؟
با ماه ، رفته بودی
و
دقیقــا همیشــه در این لحظه اتفاق میفتد که از خودِ همیشگی ام خسته می شوم
من مینویسم به رنگ باران
تو بخــوان به رنگ عشق


فرحناز میرطاووسـی