دلم می خواهد
تمام حجم خستگی ام را بچلانم
درست روبروی چشم هایی
که اصلا یاد ندارند بار چندم است مرده ای
دلم می خواهد
بنشینم درست وسط این حرم
در انتظار بادهایی که نمی وزند
در سراسرم
دلم می خواست گریه کنم
سر همین سجاده ای
که دست برده بودم بالا
به امیدی
می خواهم کاری کنم
آرام بگیرم
به رویم نیاورم
یا بمیرم
نفس هایم را حبس کرده ام
جمع کرده ام
حرفی نزنم بوی گلایه بدهد
ناسپاس شوم
فروغ فرهام