برگ بیدی خشک
اندر زیر پا
گر شود
از جور عابرها تباه
می دهد از خود
ندای وای و آه
من نمی دانم
چه بودی
یا چه هستی؟
هیچ ناید از فغانم
ذره ای از تو نگاه
مجید جاوید
جمعه هایم
تقسیم شده است
بعد از شبِ بیداری
خماری خماری خماری
فریادها در مستی
به خیالِ فراموشی
سکوتی چون مرگ
اشکی بی دلیل
تاوان ِفراموشی
مجید جاوید
دستهایت کرده ای بالا...
رو به آسمان...
بدون قدمی ..
رو به جلو ...
غافل مانده ای...
از موریانه ای ...
که می خورد...
کفشهای تورا...
تو نباشی...
خدایی هم نیست ...
در کار...
خدا ...
در همین یک قدمیست ...
..
مجیدجاوید
آمدنت خاطره ای در دلِ یک حادثه شد..
همچو گلی شکفته در مُجملِ یک منظره شد.
چو آمدی نسیمِ صبح جان دوباره ای گرفت..
درونِ عالم ز حضورِ عطر تو ولوله شد..
به باغبان امیدی از حاصلِ کشت وکار داد ..
به ناامیدِ سر ِدار مژده ی عمرِ تازه شد..
چو قاصدک آمدنت نوید صد امید بود ..
به حرمت شکوه تو قامتِ غم خمیده شد ..
برای قلبِ چون منی که خسته از فریب بود..
هر نفس و نگاه تو زمزمه ی ترانه شد ..
مجید جاوید
جرعه جرعه سر می کشم
یادت را
تلخ در تنهایی
از خود که بیخود می شوم
شیرین ولی
این جام همیشه لبریز است !
مجید جاوید