آسمان را دیدم...

آسمان را دیدم...

آرام آرام در خیابان ها پرسه می زد
لبخندی غبار آلود بر لبان بی جانش نشسته بود
آسمان آبی نبود؟
رنگ چشمان تو بود
رنگ تنهایی غم های تو بود
رنگ گیسوی تو بود...
در میان چشم های خالی از احساسش
ابر و باد و مه و خورشیدی نبود
پیش از این شنیده بودم آسمان آبی ست
ولی آسمانی که من دیدم آبی نبود
اگر او آسمان بود
چرا ، نفس کشیدن در قفس بود
اگر آسمان نبود

پس چه بود...
رنگ رخسارش سیمابگون شده بود
با هر قدمش
گیاهان سر در گریبان فرو می بردند
و کلاغ ها می گریستند

اندکی به او نزدیک شدم و
آرام در گوشش زمزمه کردم
نامت چیست؟
او گفت :
من آسمان بازنشسته ام...

محدثه هزاروسی