آخرشبی از این ولایت رخت خواهم بست
تا آسمان صاف و بی پایان خواهم رفت
پیش چشمانم تمام شهر زیبا نیست
آنچه می بینم تماشاییست تماشاییست
پیرمردی خسته از بار ستم هایش
تکیه داده بر عصای موج دار خویش
نادم از آن روزهای پست و رنج آور
میکشد چون خر تمام بارهای خویش
پیش چشمانم تمام شهر زیبا نیست
آنچه می بینم تماشاییست تماشاییست
کودک زشتی که میگرید به تنهایی
در میان دوستان دشمن آلودش
دختر پاکی که میخندد به آرامی
میکند هر لحظه این افریطه نابودش
پیش چشمانم تمام شهر زیبا نیست
آنچه می بینم تماشاییست تماشاییست
مادری کز فرط ناکامی زخم گشته دست و پاهایش
میچکد آب از سر و رویش میمکد هر لحظه لبهایش
پیش چشمانم تمام شهر زیبا نیست
آنچه می بینم تماشاییست تماشاییست
محسن سیاه کمری
آجرها را که روی هم می گذاشت،
به خدا نزدیکتر میشد.
پدری که همیشه شرمنده خانواده بود.
محسن سیاه کمری
چشمان تو
مانند
دستمزد کارگری پدرم کم بود
او کار میکرد
ما سیر نمیشدیم.
محسن سیاه کمری