به دور قدم در راه عشق رفتم
با صبا همراه بودم، از یادها نهفتم
نزدیک به هم بودیم، اما از هم بیزار
خجالت میکشیدیم، در این راه مختار
پنهان از نگاهها، موها پیچیده به هم
هیچ کس نمیداند، چه خاطرهای بر سرم
پوشیده از لبخند، اشکها در دیده
در این شبهای سرد، دل دردی پیدا نمیشه
به جشن عشق دعوت شده بودیم
اما از هم پنهان شده بودیم
صبا و من، یک دسته گل بهاری
برای جامههای خاطره بافتی فکر کردیم
چه زمان بود، که عاشق هم بودیم
اما این جدایی، ما را به دیگر مسیر سوق داد
تا امروز، این دل دیگر نگذرانده صبا
و من همچنان در خاموشی از دور زبان به زبان هاجر نهفتهایم
دوستت دارم، صبا گرم من
محمد سبحانی
گر وصف تو را بینم بیمار شوم
گر روی تو را بینم بیمار شوم
ذهن آشفته ی من بیمار تو است
من چه کنم ، که گرفتار تو ام
آمادهام که غمت را درمان کنم
با دستانم این ریسمان را باز کنم
تمام مشکلاتت را درمان کنم
ماه در غمت پشت ابر پنهان شده
ابرها در غمت گریان شدن
گر ریسمان غمت باز شود
چهره ی زیبایت درمان شود
پس بگذار این غمت را درمان کنم
محمد سبحانی