کاش می شد یک لحظه را
در دست گرفت
بوئید
چشید
نوازش کرد
و سپس
همچو یک کبوتر
رهایش کرد
پروازش را
زیر نور خورشید
تا آنسوی ابرها نگریست
به امید آنکه
برگردد
خیره به دستان خود
ای عجب
لحظه در دستم بود
زود پرید
با رنگ دگر باز آمد
و سپس رفت
انگار که هیچ گاه نبود
بعضی از لحظه ها
بی رنگند
بی نام و نشان
برخی دگر
آنچنان خوش رنگند
که طعنه زن شقایقند
رهایت نمی کنند
حاضرند در خاطره ات
انگار که هیچگاه نرفتند
خاطره یک لحظه است
از زندگی
لحظه های بی رنگ
پر کرده اند جام زندگی
ناگه نمایان می شود
لحظه ای خوشرنگ
همچم یک ماهی قرمز
در جام زرین
و ما گربه وار
به جام می پیوندیم
بی رنگ می شویم
غرق می شویم
دکتر محمد گروکان
کودک درون
حبابی از نسیم
درونش پاک
همچو گردونه ای از کاغذ
نگاشته نشده
به بزرگی دل
با انتهایی بی نهایت
پهن دستی سبز
آماده کاشت
سرشار از شگفتی
چشمه ای جوشان
می گرید
می زند فریاد
می خنده از ته دل
لی لی میکند
در گوشه هر کوچه
راه می رود
با پای برهنه
روی چمن های خیس
زیر باران
و ما بزرگسالان
که کودک درونمان
زخم خورده
خاک خورده
همه در حال پرخاش
همه در حال جنگ
ناتوان از رهایی
ناتوان از دیدار
با کودک درون
کاشت می کنیم
در پهن دشت وجود
آنچه می آزارد
کودک درون
به چه کار آید
این همه درد و رنج
تیشه در دست
به دنبال گنج
برهنه کنیم پاهای خود
قدم زنیم روی چمن های خیس
دست در دست
کودک درون
گذر کنیم
از این شهر پر هیاهو
این قفس
از این جهنم خود ساخته
به دست خود
دکتر محمد گروکان
صبح است، نشسته ام با چشمان بسته
در رختخواب خود
خمیازه می کشم
بی فکر وخیال در نیام خود
نه دری باز می شود
نه پنجره ای بسته
صدا هم خسته شده
نمی آید برون
ز کام آدم دل خسته
برای چه برخیزم؟
پای خود در بغل گرفته ام
نکند بر زمین افتد؟
برود و تنها گذارد مرا
ناگه دل در سینه ام می تپد
انگار کسی در می زند
کجاست چشم دل؟
عشق ایستاده است
در انتظار
در پس درهای بسته
دکتر محمد گروکان
سحر شد و آواز جیرجیرک ها خاموش
مرغ حق آرام و در خواب
عطر گل محمدی به همراه نسیم
اذان صبح
الله اکبر
در کنار حوض آب، بوته گل محمدی
غنجه ای تازه شکفته
سر خوش از نوارش نسیم
گل محمدی باز و در انتظار
در سحری دیگر
غنچه شده است باز، بی قرار و عطر افشان
گلبرگهای گل دیروز پرپر
فتاده بر زمین
افسوس
سرنوشت غنچه پرپرشدن است
این است داستان عشق و زندگی
بیاموزیم از گل سرخ و محمدی
در یابیم زندگی در ایام شکوفائی
دکتر محمد گروکان
در همین چشمه آب
در همین رود قشنگ
چه دستها
با سردی آب
با گرمی عشق
دوست شدند
چه حکایت ها
آرزو ها
دست به دست گشت
تا دل به دلداده رسید
در همین چشمه آب
بگذار که تا چاره کنیم درد
تازه کنیم دیداری
عشق ورزیم
دوست بداریم
در همین روز قشنگ
دکتر محمد گروکان