اذهبوا فانتم الطلقاء...
شامگاهی شام نااهلان چو شام تار شد
شام بدفرجام هم روزش چو شام تار شد
کاروانی خسته آمد شام رنگ غم گرفت
غم نه بر نامردمان بر آن در و دیوار شد
شادی خضراء نشین طبل و دهل در هر گذر
در گذار کاروان بالانشین بی عار شد
عده ای با سنگ و سُخره عده ای با لعن و کین
همنشینی بد چنین فرجام شام تار شد
کاروان خسته رفت و رفت تا ماخ یزید
لرزه بر کاخ ستم با رفتن بیمار شد
زینب ام المصائب کرد آغاز سخن
آی ای خضرانشین با ما چرا این کار شد
روز فتح مکه جدت گفت پیغمبر چه کرد
آن ستمگر جد تو آزاده ی بی عار شد
روز فتح مکه بود و رحمت خیرالبشر
با جگر خوار عمو آن رآفت بسیارشد
خانه اش جای امان شد جد تو آزاده شد
لیک آن آزاده ی دشمن گشت و او غدار شد
شکر حق با خیر و نیکی راه ما آغاز شد
با شهادت راه ما تا آخرت ابرار شد
ماکنون آزاده ایم و تو اسیر جور خویش
تا ابد لعنت بر آن قومی چنین جبار شد
محمود رضا کاظمی
صدای زخمه ی شهناز آمد
نوای دلنشین ساز آمد
کنار بارگاه خواجه ی دل
سفر کرده دل امشب باز آمد
شب میلاد گل بود و غزلخوان
به اینجا بلبلی دمساز آمد
شبی از یُمن این فرخنده مهمان
به مهمانی دل شیراز آمد
صفایی بود و حالی وخیالی
خیالت در سر من باز آمد
صدای هق هق و اشکی پیاپی
زچشمانم هزاران راز آمد
نگاهی منتظر این سو و آن سو
زهر سو خاطرت با ناز آمد
زدم با زخمه خنجر به چشمم
چنان کز خنجرم آواز آمد
شب و شهرام جمعی سرخوش آنجا
صدای زخمه شهناز آمد.
محمود رضا کاظمی
ماه امشب گوشه ای از آسمان
مانده تا راز دلی افشا کند
گر چه عاشق در خیال خام خود
خواست تا این قصه را حاشا کند
در افقهای سپید چشمها
سرخی بک اشک بی اندازه داشت
اشک را پرسید ماه و اشک هم
قصه ای از غصه های تازه داشت
روی بالین شبای انتظار
مرغ تنهایی چه راحت خفته بود
ماه بیدار است و در بیداریش
گفته و ناگفته ها را گفته بود
ماه اما.... در شب بدری دگر
برفراز آسمان بی تاب بود
آسمان آبی شبهای پیش
گویی امشب غرق در سیماب بود
نیمه ی پنهان مَه گویی که باز
برفراز آسمان جا مانده بود
نیمه ی پنهان آن در آسمان
در شبی تاریک تنها مانده بود
اشک با تنهایی مَه رام شد
لخظه هایی با غمش آرام شد
تا که در آن لحظه های دیدنی
با دل تنهای ماه همنام شد
محمود رضا کاظمی
امشب بیادت تا سحر بر ساز تنهایی زنم
شور از من و گرمی ز نٕی آتش به دنیایی زنم
می سوزد و می سازدم ،میسازد و میسوزدم
زین نٕی بپرس احوال من آهنگ رسوایی زنم
بی روی تو ای همنشین شب زنده داری کار من
کامی زتو کامی ز نٕی آندم چه غوغایی زنم
آنذم که کامم می دهی دور افکنم رویای نی
با نی لبکهای لبت من ساز شیدایی رنم
درخاطر آسوده ام آغوش گرم و نوش لب
نا گرمی آغوش تو آوای فردایی زنم
آنگاه ،گاه سرخوشی آزادی از این خود کشی
نی را درون آتشی شوری به دلهایی زنم
نوز محبت را بگو روی محمد زا ببین
گل خنده ای ما را بزن تا دل به دریایی زنم
محمود رضا کاظمی