برف وباران را به نظاره نشستیم

برف وباران را به نظاره نشستیم
و بر چشمان هم مهر کاشتیم و
تنوره ی آذری ساختیم تا وجودمان را
گرما بخشد و بهمن رابه عشق
در دیروزی سپید خاطره کنیم
و حال
دستهایمان را
به سبکی یک شکوفه
گشودیم تا دانه دانه
برگیریم و
آویز بهار بر دستمان
بیاراییم‌
ونقشی برگیریم
از کلک بی دریغ نقاش دهر
وهمراه با رنگ سبززرین قلمش
سبز شویم و
نهالی شویم به اسم بودن
درگهواره ی امیدی روشن
سالتان به رنگ مینو و فالتان نیکو
زیرانوار رحمت بیتای وجود


مریم عادلی

گروهی کودکان مسروروشادان

گروهی کودکان مسروروشادان
شدندراهی به درس درزیرباران
گُذر کردند با هم از مسیری
تمامشان غنی وَ ‌ یک فقیری
تفاوت بهرشان ازهرچه گویی
غنیان سَر ترین ،آن یک جوری
فقیرِ همرهان سکوت بِشکست
به بالابُرد از طریقِ شُکر دست
چه زیباروزیَست فرخنده حالی
خدایا روحِ من از غصه خالی

زمین وآسمان درچرخش وکار
خدایم شاکرم یزدانِ دادار
چقدر دنیا به کامُ روز شیرین
هزار الحمدا لله ، یارِ دیرین
یکی دیگرازآن طفلانِ همراه
نمودی طفلِ خُرد ناجور نگاه
که ای بیچاره تر زِ خاکِ عالم
ازین بیچارگی خواهی بازهم
تورا شکرِخدا دیگر چرا باد ؟
که روزِتو خدا کردست ناشاد
لباست وصله اش تاپای صدتا
نه دانی طعم سرما رانه گرما
یقین بر سفره ات نانی نداری
خدا را آگهم بر فقر سواری
توخون گریه کنی بهترزلبخند
بمیری بهترت بشنوتواین پند
بِدردآمددلش آن طفلِ ناچیز
نظر افکندی او را نافذ و تیز
سرش بالاگرفت آن نوسپیدار
دلش روشن به سانِ ماهِ بیدار
بگفت آن کودکانِ مال وثروت
که هرگزنارسدمن هیچ محنت
خدایم داده ما را خانه ای نیز
که شایدآن بِچشم دیگران ریز
پدر می‌ آورد حلال نانی
که طعمش راتوبیدولت‌ندانی
میانِ پینه های دست پیرش
دلم به دارِدنیا هست اسیرش
ومادر که همیشه سهم نانش
چندین تکه کند برای جانش

شکسته روی مَهَش رنجِ سختی
وَلیک دریغ نکرد ، لبخند لَختی
سَرا گرم است لطفِ مهرِ آنان
دلم شاداست زاین تقدیرِجانان
خدارا شکر باز هم ازاین بخت
نباشد روزِگار در بَرَم سخت
نفس تادرگلوست حمدِالله ست
دلم تا روزِ آخر بند الله ست

مریم عادلی

دراین ابهام بودنها

دراین ابهام بودنها
من از بودن چه بیزارم
نمی دانم که هستم من

نه خوابی هست نه بیدارم
چنان سرگشته ازخویشم
که گم گشته ز من نامم
نه آن لا ممکن الوجود
نه دالّی هست برامکانم
نه حال من کنون پیدا
نه فردایم نشان دارد
به سر دردی گران دارم
به دل از درد می نالم
منم دشوارترین خسته
نگر نایم ز من رفته
اگرجویای احوالی
بدان بیمارِ بیمارم
تحمل همنشین بود
دگر بار سفر بسته
کنون صبری نماند برمن
که من فرزند انسانم
اگربینی تو جسمی را
مجور بر من دگر جانم
که جان من زخود رفته
همین رامن ز خود دانم
نه نامی و نه نشانی
نه خوابی و نه بیداری
به رنگ رخ ‌پریدم من
چوبینی من ،شب تارم
چودست خود ببستم من
ز هر گونه تعلق ها
نه آب ازتشنگی خواهم
نه برسفره ، غم نانم
دراین گمگشته پیداها
همی گم گشت خاطر هم

زمان را من نمی دانم
چسان گم کرده هم جایم
نه تن موجود من باشد
نه جان در تن همی پیدا
نه یارا پای من باشد
نه عقل است من،به فرمانم
بدان نیستی که غالب شد
وجودم را تصاحب شد
چنان پوچم که گویی من
ز ریشه خاک نیستانم
فنا کون و مکان من
فنا نام ونشان من
دگر جویای راهی و
نیاز چشم جانانم

مریم عادلی