رفتی و نماندی و نبودی و ندیدی، صد افسوس

رفتی و نماندی و نبودی و ندیدی، صد افسوس
در روز غمش بودم و در روز خوشم نیست، صد افسوس
چون آتش آهنگری در عشق گداختیم
نماندی که گلستان شود این عشق، صد افسوس
در لحظه زرد شدن برگ جوانی به تماشا
تا باز شود غنچه دلدادگی رفتی، صد افسوس
ابری شده احوال در حسرت دیدار
باران زده شد حال خیابان نبودی، صد افسوس
در شب بارانی دل‌ها خرامیده چو آهو
هفت رنگ کمان گشت عیان، ندیدی، صد افسوس
در حسرت پیوستگی تن ز تو ای یار جفا کار
عمریست که آغوش گشودم و تو نیستی، صد افسوس

مهدی نصرت آبادی