پاییز میشوم که مداوا کنی مرا
در لحظه هایِ آخرم احیا کنی مرا
سرخ از انارِ گونه و زرد از طلایی ِ
گیسویِ زر فشانِ فریبا کنی مرا
اکنون غریبه ام ، چو همایِ سعادتی
برشانه ام نشسته و یکتا کنی مرا
با مهرت ای سپر بتوانم گذر کنم
از آذری اگر تهِ دل جا کنی مرا
هم پایِ بی نوایی ِ قلبم شدی ز لطف
دستم گرفته ای که شکیبا کنی مرا
گلگون شود تمامیِ ذراتِ خاطرم
یک قطره خونِ عشق گر اهدا کنی مرا
آری خزان چکیده یِ دیوانِ عاشقی ست
یکجا حدیثِ عشق هویدا کنی مرا
پاییز گشته ام که از آغازِ روزگار
تا آخرین دقیقه تماشا کنی مرا
میثم علی یزدی
چو ماهی قرمزت در حوضِ کاشی
ندارم حالِ خوش وقتی نباشی
نباشی جان ندارد دستِ استاد
که از رویت کند پیکر تراشی
کمال الملک نازِ تو کشیده
چه ها کردی تو با نقاش باشی
گلِ خشکت میانِ دفترم بود
برایم پخته ای زیبا چه آشی ؟
گلت بس بود وُ شاعر پیشه ام کرد ؟
شدم نقاش وُ بَهرت، رنگ پاشی
به مادر گفتم ای جانم فدایت
بزن دف مُشتلق ده شاد باشی
لباسِ عشقِ او را بر تنم کن
خدا خیاط وُ مِهرت شد قُماشی
میثم علی یزدی