چون شود یک دل ولی آنرا دو دلبر داشتن؟

چون شود یک دل ولی آنرا دو دلبر داشتن؟
چون شود پا در گِل و سر بر سُها بُگذاشتن؟
کو که بندِ سلسله ، با بسته پر پرواز کرد؟
چون اسیر ِخوان خواهش، خود رها انگاشتن؟
ماهمه بندی ، در این بنیاد بی بُنیان ، ولی ،
بنده یِ این دل سیه ،دل از چه رو می داشتن ؟
ماهمه درگیر ِ این طرلان بدخوی ِتباه ،
دل چو گردد گیر ، گویی بذر بی بر کاشتن
دل نهادن بر متاع ِخاک ، خوابی بی خِرد
دل رهان ،تا برفلک چون سِدره سر افراشتن
دلبری چون خاک ، آخِر خاکسارت میکند،
دل بگیر از دلبر ِصد رنگ ،تا جان داشتن
اینچنین دل دل ،دهد فردا چو دیروزت به باد .
یکدله کن دل ، که فرصت رفت و جان بگذاشت تن

پریوش نبئی

رهگذارِ گًذرِ اندوهم

رهگذارِ گًذرِ اندوهم
اندرین تـیره ی تـرس آورِ وهـم آلوده
درسراشیبی ویرانگرِ بی روزنِ دلـتنگی ها
که به جایی ره نـیست
و نـه پـایانی پـیش
تـکـّه های جـگرم را
به کجا آویزم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پریوش نبئی

من آنچه شرط بلاغ است ... ،

من آنچه شرط بلاغ است ... ،
با کسان گفتم
که گر به خانه کس است ،
هان زهی به بخت نکو
وَ گر ز خیل ِ بی خبرانیم ،
صد دریغ زین خواب ،
که آنکه خود زده برخواب
نشنود زین باب
آنگه مگر......
که خویش و
خدا را بباد داده
به باد

پریوش نبئی

خـسته ام زین هـمه آوار

خـسته ام زین هـمه آوار
که هـرسـو شـب و روز
همچو سـیلاب
ز نابـِخردی از بام و دَرم مـی بارد
خـسته ام زین هـمه آشـوب
که گـوئی ابـدی سـت فـرصت بودن و گفتن
به سـراپرده ی دهـر
خـسته ام زین همه
خُـردی و خـرابی به عـبث
زیـن خـمارانِ
خِـرد خورده و ُخـود بـین کـه نه هـیچ ،
نـه بـدیدند، نـه رسیدند
به ژرفـای بلوغ
نـرسیدند به ژرفـای بلوغ
گـرچه ایّـام ورق خـورد
به پـرگار زمان ،
و تـبه گـشت به بن بـست أسـف
و نـفهمـیدند هـیچ ،
که بـباید نـظری کرد
به کـژ راهـه ی پـندارِ خـطا
نگـهی کرد و بـپرسید چـرا ؟
هـر کـجا پـشته ای از زخم بجا ؟؟
ردپایی که بـسی نازیـبا ،
که بـیازرده و ُ
بـرباد فـنا ،
داده ارزشـها را


پریوش نبئی

دیری ست که هم قصه ی حیرانی ِ دودیم،

دیری ست که هم قصه ی حیرانی ِ دودیم،
در غربت این گلخن و با خویش نبودیم
در باد بلا رقص کنان ، غرقِ رخ ِدوست،
دریا طلبیدیم و نــه دنیا بِــسُتـودیم
در سیر سفر از عطشِ خاک رهیدیم،
سیرابْ ز خون ِ قلم ،از عشق سرودیم
از خـــانــه به دوریم و چو یاقوت که در خون،
ترسم نرسد این خُم وُ آن خام که بودیم
هر سوی صدایی کشداین شهر پر آشوب ،
خود بدتر از آن ، نای پر از نَقل و سرودیم
هرگوشه به پرگار یکی پرسه به ناچار،
بازیچه ی بازیچه شده لب نگشودیم
آنی دل و دین بر سر کامی ننهادیم،
بر هیچ ، دمی، هیچ ِ دگر را نفزودیم
در دیــِر دغل ، خلق ، هراسانِ زیان اند،
در مسلک ما نی ضرر و ُ نـه پـی ِسودیم
دیریست که دل کنده ز دیبای جهانیم،
هرچند کز اول به چُنین جامه نبودیم
آوارِ بسی سنگ گران بر سر و بهمن،
تا باد بهار ، برده ، برپای و چو رودیم
صد بند اگر دوخت به پا درزی ِ دوران ،
هر مانده که دیدیم به ره ، زخم زدودیم
همرنگ نشد جان و ُهمان ماند که بودی،
چیزی نستاندیم و به هر جمع فزودیم
آیینه مکدر مکن از مشرب مردار ،
یک را بِـنمودیـم ز صد ، زان چه که بودیــــم
دیری ست یـــگانه که دل آزرده ز دهریم،
چندیست چو گــَرد ایم که مشتاق سجودیم
گفتی وچه بسیار ز رازِ گذر از دام،
آنجا که کسی هست ،
بس است آنچه ســـرودیم


پریوش نبئی