آمد ندای آسمــــان بشنو تو این هَن اِی نهان

آمد ندای آسمــــان بشنو تو این هَن اِی نهان
در این سرای بیکران رنگی نشاید جز سکون

در دیده‌ام اندیشه‌ای ناگاه گردم تیشه‌ای
تا بَر زنم در ریشه‌ای کز آن ندارد کس جنون

یارا از آن بامِ کلان لبریز کن جامِ زمان
تا پرکشم آخر بدان همدم سرایِ بی‌کنون

آمد بمان دل پیشه‌ای آتش زنم نِی بیشه‌ای
در آن نماند عِیشه‌ای آن را که ناپاید حَنون

کامیار قلمی