آفتاب بر فراخ می تابد

آفتاب بر فراخ می تابد
تا خاک درنگ کند در پشته های کوه
دلیل زندگانی جنگل های تو در تو
در آن سوی کهکشان آفتابی نیست
گویی دلی خاموش افتاده در لب تشنه خاک
من در این نشانه های پروردگار چه جایی دارم
اصلا کجایی هستم
تو می گویی زمینی
من می گویم زمین آسمانی
اگر خاک بر سر نشست نارحت مشو
برو به دریا به شادی و طرب خاک ها را بشوی
که اصلا آسمانی پاک هستیم که در دل زمین نشسته ایم
و لب تشنه افلاک می بینیم و شکرگزار پروردگار خویش


کوهسار بزرگوار