در واپس ترین لحظه نگاهت
چه سخت ؛ باور معنی تلقی میشود
کاش من هم مثل چشمانت
واژه ایی به نام ؛
باور نداشتم ...
یزدان عطار
عزیز دلم
چشمانت آنقدر
مرا به تپش میندازد که
بهشت هم
جای من فریاد میکشد
من میخواهم ستایشش کنم
خدای من نگاهـِ به هنگام اوست ...
یزدان عطار
وقتی تو راه میروی
برگ به رویت میرقصد
نسیم به نگاهت میخندد
باران برای بوسیدنت میبارد
سایه برای رسیدنت می آید
گریه نکن عزیز دلم
دیدی ؛
فقط من نیستم که دوستت دارد ...
دیوانه میمانیم
دوستت دارد
یزدان عطار
ماتم گرفتم
به خیالی
کهنه از تر پیکرم
من دیگر
نمیپوسم از غم
میتراشم این قصه را
به قصد دوباره پیدا کردنت ...
یزدان عطار
حرفی بزن که پلک ؛ به نگاه تو التیام کند
حرفی بزن که شعر ؛ به رنگ مویت وفا کند
تشنه ام کن ؛ تا عشق در بوسیدنت حل شود
چنگی بزن بر من ؛ دل من تو زلیخا را میخواهد...
یزدان عطار