چه غمی بر فراز روز!

چه غمی بر فراز روز!
اگر که عشق بال نگشاید
چه غمی بر فراز روز!

نه دلی مست
که بیافتد
به درازای باده‌ی بی‌جان
نه چشمی
که از سایه رها باشد


نسیم
می‌شکند
کمرگاه گل‌های سرخ را
و اندوه
هم‌چنان
شخم می‌زند
آب دریاها را.

حسین صداقتی

و آنچه که روزش می خوانیم

و آنچه که روزش می خوانیم

شکل دیگر تاریکی ست

که از بستر برخاسته

در پیراهن خوابش راه می رود.


شمس لنگرودی