نرو
بمان
بمان که خسته ام
به اشک بی امان قسم
که میچکد از این دوچشم عاشقم
نرو
بمان بگو چگونه بگذرم ز تو
از این خرابی درون
از این عذاب و این جنون
بگو چگونه بگذرم؟
شادی چلوچی
گاهی نقش قلم در دست شاعر...
فقط نوشتن نیست...
برای سوختن است...
قلم مینویسد و میسوزد تا کمی درد دل شاعر را التیام بخشد.
از نظر من...
قلم ها بهترین همدم و غمخوار یک شاعرند
علی آشنا....
کاش میشد به عقب برگردیم، دقیقا همانجا که مامان نشستهبود برنج پاک
میکرد و ما داشتیم لای رختخوابها پشتک وارو میزدیم. همانجا که سرمان را
پایین میانداختیم و با یک پیاله میرفتیم خانهی همسایه تخم مرغ قرضی
میگرفتیم. همانجا که توی راه رسیدن به مدرسه مسابقه میگذاشتیم که هرکس
زودتر رسید، بُرده و میدویدیم و آخرش هم زمین میخوردیم و تا خودِ مدرسه
گریه میکردیم. همانجا که دیر میرسیدیم کلاس، در را باز میکردیم و همه
در سکوتی وهمانگیز، نگاهمان میکردند، انگشت اشارهمان را میگرفتیم بالا،
میرفتیم مینشستیم سرجامان که آقا اجازه؛ ساعتمان خراب شدهبود، خواب
ماندیم. همانجا که ما سرکلاس بودیم و بچههایی که ورزش داشتند و بیرون
بودند، خوشبختترین انسانهای روی زمین بودند و شایستهی غبطه خوردن و حسد
ورزیدن.
همانجا که برف میبارید و تعطیل میشدیم و با بچههای محله میرفتیم روی برفها سر میخوردیم و آدمبرفی میساختیم.
همانجا که آخر سال، دفتر خاطرات برای هم پر میکردیم که " گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا میتوانی"...
همانجا که نه توقعمان زیاد بود و نه زیاد از ما توقع داشتند، مدرسهای میرفتیم و شیطنتی میکردیم و هرچه که بود، حالمان خوب بود.
همانجا که داغ بودیم و نمیفهمیدیم...
#نرگس_صرافیان_طوفان