آن قدر از تو گفته ام که دیگر

آن قدر از تو گفته ام که دیگر

ملکهٔ ذهن واژه هایم شده ای

تا مرا می بینند تو را می فهمند
پرویز صادقی

پرده افتاد و عشق پیدا شد

پرده افتاد و عشق پیدا شد
روزِ نو آشنایِ ری‌را شد
یاسِ احساس داد زد خورشید!
سوژهٔ شعرِ فردِاعلا شد
ابرِ تشویش رفت و خانه پُر از
جنگلِ سبزِ چشمِ لیلا شد
عسلِ کوهپایهٔ سبلان
فقط از آنِ مردِ تنها شد

روستازاده‌ام که در تبِ شهر
یک‌نفر ضامنِ دلِ ما شد

سیدمحمدرضا لاهیجی

آرام,آرام دستانت را باز کن

آرام,آرام دستانت را باز کن
در راه مزرعه اشکهایت را رها کن
اشکهای تو همچو جویباری پرطلاتم است
من تو را می‌خوانم و صدایت میزنم
آری تو را
با دستانت به دست آور مرا
رهایم نکن
من در راه مزرعه با جویبار اشکهای تو میوزم
تویی که با گیسوان برافراشته‌ات در باد
همچون نسیم می‌رقصی


ماندانا عبدشاهی