حال این دل عاشق را
تو دانی
حال دل خون مجنون را
تو دانی
گریه های شب
به سحرگاه لیلی را
تو دانی
خفته در سینه
عشق فرهاد را
تو دانی
حال کوه کن عاشقان را
تو دانی
فراق لحظه های
تلخ شیرین را
تو دانی
نگاه خیره ام
دوخته براهت را
تو دانی
زمستان سرد
دستان یخ زده ام را
تو دانی
حال دل آشوب بیقرارم را
تو دانی
جان به لب رسیده گان
شوق دیدار روی ماهتان را
تو دانی
علی ابرم
تمامی سالها
میراث حیات را - خواهم داد
به آنی گذرا، که برق نگاهت
از صدف پلک هات ، بیرون میجهد، بی تاب ...
حالی میان من و تو
هزاره های تاریکی
فاصله افتاده است .
تو را میگویم
ای ستاره موهوم ...
بهار خواهد رسید
و باغ های مغستان
شکوفه خواهند داد.
و زیر سیب ...
زیر درخت سیب ،
آنجا که مادرت تو را زایید
دستی تنها، برای دوباره چیدن
به انتظار تو آویخته است ...
مهشیدشکیبا
با هر بامداد
بوته ی اسفندی
در دهان تو میشکفد
و شامگاهان
در چشمان ستاره ی شمالی
یک جفت گل کوکب قرمز
شعله میکشد
و من
همین جا
هر صبح
در مقدس ترین رود جهان
پاکیزه می شوم
ماجرا همین است.
غلامرضا منجزی
آن که عشقش به دلم, یار شود
مونس و همدم و غمخوار شود
آن که هرم نفسش جانبخش است
محرم خلوت اسرار شود
تا صبا همدم این زلف و رخ است
چون گل لاله به گلزار شود
سر و قد شمسه ی ایوان وجود
زلف او حلقه ی زنّار شود
در سراپرده ی جان جلوه گر است
مطلع دلکش اشعار شود
گر شود دور و رود از بر من
داغ دل, آتش رخسار شود
تا به زلفش دل من بافته است
غیر از او هر دو جهان تار شود
آرشام ارجمند
یار دل و رفیق من غنچه ی لب چو وا کند
زان نمکـین کـلام خـود حـق نمک ادا کند
طوطی عشق دل من گرکه شِکر شِکَن شود
کـام زمـانـه را پـر از شـکـر جـانـفـزا کـنـد
بلبل نطـق مـن ز هـر نغمـه عاشقـانه ای
گلشن و دشت و هر دمن پرزنی و نوا کند
دفتـر مشکسای تـو, گـر بنگـارد ایـن رقـم
صفحه ی روزگـار چنیـن مملکـت صفا کند
مطرب اگر ساز طرب کوک کُند بـه انجمن
دایره ی وجود عشق گلشن و دلگـشا کند
قبله توچو روی من,کعبه عشق, کوی من
چـشـم امیـد دل مرا گـو به که اقتدا کند
از دَرِمن به هیچ سو, روی خودت متاب رو
تا کـه ز کیمیای عشـق خـاک مـرا طلا کند
سِرّ دلت حدیث من, غیرت تـو عفیف من
جز مـن سرگـشته دلـت سوی که اعتنا کند
لوح و قلم به دست من شعر وغزل ز بهر تو
تـا کـه مشیت خـدا هـرچه که اقتضا کند
عباس نکوئی