به آیینه نگاه میکنم
موهای سپید و
سالهای رفته را میبینم
روزهای سختی که
هیچوقت تمام نشدند
خوشیهایی که هرگز نیامدند
آرزوهایی که
هیچوقت برآورده نشدند
رویاهایی که فقط
طعم شیرین خواب بودند
در این هیاهوی وانفسا
دلم رفتن و دور شدن میخواهد
از دستی که همیشه
خالیست خجالت میکشم
از سهم هر ایرانی
فقط بیکاریست خجالت میکشم
سهم من جوانی و شادابی
از اعتیاد خجالت میکشم
دلم رفتن دور شدن میخواهد
هوا آلوده است
جامعه آلوده است
با سواد و بیسواد
با خدا و بی خدا
اینجا مغزها همه آلوده است
دلم رفتن دور شدن میخواهد
علی ابرم
قیامت می کند موهای من با هر سرانگشتت
کِشم من آیه آیه ناز آن موهای پر پشتت
چه قایم کرده ای در پشت آن سیمای مردانه
خودت رو کن که چشمت عاقبت وا می کند مشتت
بیا دور از مجازی های بی احساس امروزی
به روز عاشقی باشم سِپَنته عشق زرتشتت
بیا می ترسم از آینده وُ قرن ِ مِتاوِرسی
کمر را تکیه کن من هم کمر را تکیه بر پشتت
برای حفظ عشق وُ عهد وُ این دنیای فیزیکی
بیا وُ حلقه کن انگشت کوچیکم به انگشتت
فاطمه_انصاری
حال مرا بپرس از آنان که خسته اند
آنان که جز تو بر احدی دل نبسته اند
مرا خیال رستن از قفس نمی رسد
سراغ من نگیر از مرغان که دسته اند
با تو خیال خلوتی کافیست در پنهان
نخواه در جمعی که بر زانو نشسته اند
رسواشدن پاداش تنهایی است می دانم
باران ها تنهایی از دریا گسسته اند..
هرگز نباید با تو می گفتم حقایق را
آنان که فهمیدند تو را لبهای بسته اند....
با رفتنت از هم پاشیدم به این صورت؛
فرض کن یک آیینه را در هم شکسته اند...
حسین وصال پور
شاعر آن است که زبانش مثل چوبی محکَم است
نه کسی که در پی دینار و پول و دِرهَم است
شاعر هرگز حق ندارد صحبت از شادی کند
وضعِ ایران همچو آن تعطیلیه شهرِ بَم است
حالِ تهران از تماشای غم مردم خراااب
هر تنفس حاویِ بیش از نَوَد درصد سم است
خنده ای غمگین به لب دارم چو لبخند ژکوند
گر چه لب میخندد اما دیده ام غرق غم است
رنگ غم دارد تمام شاعرانه های من
گرچه بهرِ وصفِ دردِ مردمانم این کم است
معراج سلیمانی اصل
هر بار فر گویایی آیین تنم
خوب آگاهانه زنده زیستنم
چون خسته ی واژه نشدنم
نه چشمِ چَشم سزاواری نوشتنم
به پابندی مِهر نازنین اندیشه ام
زبان به دندان چه سخن گفتنم.
چه بی ارادگی در هنگامه پایه سرنوشت
ندیده خوانده پیشانی بلندای پی نوشت
سرشت آگاهی از روی دست کی نوشت
بازی خورده بازی از سهش
تا باور سرنوشت به نکوهش
امید در سرگذشت خواهش.
من این پرسش و پاسخ یاخته ای
چه به خنده به گریه آلوده زندگی
نه از نیرنگ دیگرانِ دیگر پیوستگی
که بازیچه ی هیچ بهشت به فرمایشند
با اگرهای دل همه در برزخ و پالایشند
به شایدها همه در گردونه تن آرایشند
من که به رسایی آیین توام
زنده به انگیزی بی نامی توام
باور داوری چشم یگانه توام
چنین و چنان,نه این و آن ام
نخواهم ستایشگری,برگزیدگانم!؟
منِ خود به تو در منِ تو پنهانم
ستایش مگر نیرنگی بیش نیست!؟
وانموُد فرمان مُهر نازنین کیست؟
آفرین,آز نادانی کالای رندانگیست.
بابک رضایی