دلم گرفته برایت ، مگر نمی دانی...؟

دلم گرفته برایت ، مگر نمی دانی...؟
چرا برای‌ دلم یک غزل نمی‌خوانی؟

غزل بخوان که بمیرد میان سینه ی من
غم سکوت خیابان ، غمی‌ که می‌دانی‌

و بغض پنجره بشکن، ببین چه کرده غمت
به این دو وادی‌ وحشت، دو چشم بارانی‌

بیا غزل به فدایت ، در انتظار توام
بیا صفای‌ تبستان ، تب زمستانی‌

ببر مرا به نگاهی ، ببر مرا گم کن
نشان نمانده برایم ، خودت که می‌دانی‌

بیا که پر زند از دل به موج چشمانت
کلاغ شب زده یعنی‌ غم پریشانی‌

و باورت بکند بار دیگر این دل من
دل شکسته‌ی‌ ساده ، مگر نمی دانی؟


بهزاد غدیری

میخواهم مثل خورشید باشم

میخواهم
مثل خورشید باشم‌
که آرام
سر بر آستین
غروب می گذارد
و بی منت هر پیشوایی
فردا طلوع خواهد کرد


علی ربیعی

آمد هلال ماه مُحرَّم دهد خبر

آمد هلال ماه مُحرَّم دهد خبر
این راز سر به مهر به عالم شود سمر 1

حافظ چو اشک در غم ما گشته پرده در
شمس و ستاره مویه کند همره قمر

خون خدا به جوش درآید ز کربلا
طاقت نمانده بس که به دندان نهد جگر

باز این چه شورش است که در خلق عالم است 2
فریاد محتشم به فلک رفته مستمر

داغ و درفش و دشنه و شمشیرِ شمرِ شر
دست ستبر ساقی لب تشنگان سپر

یاری کننده‌ایست که یاری دهد مرا؟ 3
بانگی رسا بخاست به دنیای کور و کر

گر نیست دین تو را به جهان پر از بلا
آزاده مان و باش به دنیا تو معتبر 4

یاری دهنده کو؟ که تفاوت نمی‌کند
پیمان به نزد کوفی و یاسین به گوش خر

در کارزار باطل و حق در تمام دهر
چون این پدر ندیده چه رفته سر پسر

صِفِّین و گاهِ بستن قرآن به نیزه‌ها
نَک کربلا نگر تو به بالای نیزه سر

آن سر که فخر کَون و مکان دو عالم است
خورشید، وقتِ شب، سرِ نی گشته جلوه‌گر

ذلت به دور باشد از آزاده مردمان 5
هرگز گمان مبر که شود خونشان هدر

هفتاد و دو دلاور میدان نی‌نوا
یک شیرزن نبود، کجا بودشان اثر؟

تا در دمشق جان که فراموش گشته عشق
زینب مگر کند شب شام سیه، سحر

صدها جهاد و حج به کسی آبرو نداد
حر باش تا که لحظه‌ی آخر دهد ثمر

فقر و خرافه جامه‌ی ملت دریده است
این ورطه کیسه‌ی تهی آن سوی سیم و زر

هان گیوه پاره پاره یزید زمان شناس
پوتین رو سیه فکن از پا به خاکِ در

هر روز خیر و شر به نبردند هر مکان 6
ای پا برهنگان جهان همتی دگر

جور و ستم ز حد نهایت چو بگذرد
بنیاد ظلم، خلق خدا می‌زند تبر

یاور چه خوش اگر که شفیعت به روز حشر
باشد حسین(ع)، پس غزلت کن تو مختصر . .

البرز داودی
این راز سر به مهر به عالم شود سمر 1

حافظ چو اشک در غم ما گشته پرده در
شمس و ستاره مویه کند همره قمر

خون خدا به جوش درآید ز کربلا
طاقت نمانده بس که به دندان نهد جگر

باز این چه شورش است که در خلق عالم است 2
فریاد محتشم به فلک رفته مستمر

داغ و درفش و دشنه و شمشیرِ شمرِ شر
دست ستبر ساقی لب تشنگان سپر

یاری کننده‌ایست که یاری دهد مرا؟ 3
بانگی رسا بخاست به دنیای کور و کر


گر نیست دین تو را به جهان پر از بلا
آزاده مان و باش به دنیا تو معتبر 4

یاری دهنده کو؟ که تفاوت نمی‌کند
پیمان به نزد کوفی و یاسین به گوش خر

در کارزار باطل و حق در تمام دهر
چون این پدر ندیده چه رفته سر پسر

صِفِّین و گاهِ بستن قرآن به نیزه‌ها
نَک کربلا نگر تو به بالای نیزه سر

آن سر که فخر کَون و مکان دو عالم است
خورشید، وقتِ شب، سرِ نی گشته جلوه‌گر

ذلت به دور باشد از آزاده مردمان 5
هرگز گمان مبر که شود خونشان هدر

هفتاد و دو دلاور میدان نی‌نوا
یک شیرزن نبود، کجا بودشان اثر؟

تا در دمشق جان که فراموش گشته عشق
زینب مگر کند شب شام سیه، سحر

صدها جهاد و حج به کسی آبرو نداد
حر باش تا که لحظه‌ی آخر دهد ثمر

فقر و خرافه جامه‌ی ملت دریده است
این ورطه کیسه‌ی تهی آن سوی سیم و زر

هان گیوه پاره پاره یزید زمان شناس
پوتین رو سیه فکن از پا به خاکِ در

هر روز خیر و شر به نبردند هر مکان 6
ای پا برهنگان جهان همتی دگر

جور و ستم ز حد نهایت چو بگذرد
بنیاد ظلم، خلق خدا می‌زند تبر

یاور چه خوش اگر که شفیعت به روز حشر
باشد حسین(ع)، پس غزلت کن تو مختصر . .

البرز داودی

آن که دل خون شده از آرزوی دیدارش

آن که دل خون شده از آرزوی دیدارش
دیده ام مانده سراسر همه شب بیدارش
ناز نازک بدنی را کشم از جان و دلم
تن او چون گلِ برگ است مباد آزارش
گر چه در جان و تنم گشته نهان میدانم
هست آگه به همین نیست ولی اقرارش
صد ملامت کشم از جور رقیبان لیکن
باز بر هجر و جدایی است یقین اصرارش
روی گردان شده از دیدن روی من و من
طاقتم نیست کشم بار غم رفتارش
ای دل آهسته ز کوی بت عیار گذر
که شنیدم شکند سر به جفا دیوارش
آن که از درگه خود رانده به صد جورم دوش
(هر کجا هست خدایا به سلامت دارش)
برده صبر از دل و تاب از کف و نور از نوری
آن که دل ، خون شده از آرزوی دیدارش


آرمین نوری