پاییز از شریان من بیرون زده است

پاییز
از شریان من
بیرون زده است
و
حرف های نگفته
چون رستهِ بیقرار پلیکان ها
به چشمانت باز گشته اند

پرسیده ای
آن درخت بلوط
آن درخت تنهایِ بلوط
که فصل ها را زنده نگه داشته
چگونه
فریادش را آسیاب کرده است؟
و
این خون سبز
ارتعاشِ حنجره ی کدام رنج است؟

پرسیده ای
آن واژه ی سرگردان
چگونه
به جای دستانت
خاک را بوسیده است؟

واین نم‌باران
راز نهفتهِ کدام ابر پابرهنه است؟

پرسیده ای...؟


سالار شمس

بارها خواندم کتاب وبهره بردم از کتاب

بارها خواندم کتاب وبهره بردم از کتاب
جمله ها را جمع کردم شد کتاب
گرتوانی وقت بگذار رو کتابی را بخوان
لحظه ای میهمان شو بر هر کتاب

گر بگویی من نمی دانم بگو
درد من را خوب میدانی بگو
درد من همراه با درد شماست
درد همنوعان بی ادعا در گفتگو‌


بهرام معینی

آمدم یارت شوم اماتوبهتان میزنی

آمدم یارت شوم اماتوبهتان میزنی
من چه کردم سنگ براین جسم بی جان میزنی

من که دائم عاشق وهمرازویارت بوده ام
درعجب مانم چرا آتش به دامان میزنی

افسانه ضیایی جویباری

آمدم باز آمدم بانازو غوغایی دگر

آمدم باز آمدم بانازو غوغایی دگر
جان به قربانت کنم در یک تماشایی دگر

آمدم از راه دوری تا غزل اهدا کنم
باسلام و صد درودم در دو معنایی دگر

هرچه گل برچیده بودم فرش راهت می کنم
باشمیم عطر گل باشم چو رعنایی دگر

بیست شهریورشده گویم برایت باغزل
محو دیدار نگاهت، ماه پیدایی دگر

از دیار تُرکم و با خود صفا آورده ام
چونکه بامعصومه آمد ماه احیایی دگر

نیمه عمرم به شادی درخیالت بوده ام
تارو پودِ مانده ام،گردیده یلدایی دگر

با دل طناز خود،نازم به ناز دوستان
شوق دیدار شما، در دل به فردایی دگر

خاک پاک پایتان باسرمه بر چشمم کنم
قند لبخند شما ، گویم به دنیایی دگر

معصومه حیدرپور