مادرم نقاش بـود
پدرم سـاز میـزد
مادرم سوز ساز پدرم را می کشید
پدرم نقش های نگاه مادرم را، چنگ میزد
گاه گاهی که سفره خالی می شد
به هوای سکه ای مادرم
سر گُذر
نقشِ دل پر خونِ
یک قاچ هندوانه را قرمز می کرد
پدرم خشم چاقو
بر شکم هندوانه را تار می زد.
ومردم چه مهربان می شدند
همه نقش های مادرم آبی بود
آسمان که اَبری شد...
ماه و نان و ساز و بوم را آب برد
باران نم نم نقشهای مادرم را شست
پدر سوز سازش را به باد داد
من ماندم و سالها....
سازی خسته
و بوم سفیدِ خیس
زمستان بود
مردم
دلشان هوای خنکی هندوانه نداشت
حالا خوب ساز میزنم
آبی را خوب می فهمم
و ماه و سُفره خالی ...
آب و نانُ
و
دلِ مردم ...
زیباطحافچی
گلم رفت و به دستم خارِ او ماند
به دوشم غصهیِ غمبارِ او ماند...
به سینه آتشش خاکسترم کرد
به چشمم بارش رگبارِ او ماند...
هنوزم نامِ او وردِ زبانم
زبانم لالِ این افکارِ او ماند...
شدم دیوان درد و غصه و غم
سیه شد دفتر و طومارِ او ماند...
به جرم عاشقی حبسِ سکوتم
زبان در حسرت گفتارِ او ماند...
من و زخم و غم و سردرد و هجران
به تن مجموعهی آثارِ او ماند...
دگر عمری نماند و طاقتم رفت
دلم در حسرتِ دیدارِ او ماند...
عوض شد اسمِ من،چون روزگارم
خود من منتظر دل یارِ او ماند...
حسن کریمزاده اردکانی
افتاده به چنگ تو دلم دیر زمانی است
رسوای توام لیک چه جای نگرانی است
از بس در این کوچه نشستم و نیامد
مردم همه گفتند که بیمار و روانی است
رنگ رخ و سرزندگی ات مثل بهار است
حال من و احوال دلم روبه خزانی است
گفتم که مرا با تو دگر هیچ سری نیست
این سفسطه ها،از ته دل نیست زبانی است
هرچند که وصال تو شیرین است ولیکن
آن چیز که از دست دلم رفت ،جوانی است
از دوری ات هر لحظه به دلشوره دچارم
انگار که در سینه ی من جنگ جهانی است
حسین وصال پور