به زفاف نور می رود
در حجله ی مهتابَ ت
ستاره ی بختَ م
نادر مسلمی
درد است این شکایت جوهر ،ترانه نیست
زخم است این شکفته به جانم ، جوانه نیست
اینبار سر به شانه ی روحت نهاده ام
اشکی که میچکد ز دلم عاشقانه نیست
فریاد میزنم به زبان سکوت بغض
این شعر جز ز آتش روحم زبانه نیست
سیبی که رانده مادر ما را ز باغ قدس
جز بر نگاه سرکش شیطان نشانه نیست
خوابی که دیده مرگ برایم به وقت صبح
چون نیمه شب گذشت دگر صادقانه نیست
گاهی به ابر ماند و گاهی به عطر گل
این روح پاک چیست اگر جاودانه نیست
پرواز من به قدس ،چو لک لک به وقت کوچ
این مرگ ، زندگیست ،بجز ترک لانه ،نیست
کبری اسدی نیازی
به جان و دل ماست خنجری
جنسش نه از آهن،از مذاب سخنی
گویی از گلو برند یا که ناف
بی طبیب و دارو،بیچاره بخواب
بابک مغازه ای
عاقبت
همانی
خواهد شد
که
در اولین نگاهت
میخواستی
از من
...
می میرم
...
برایت
...
عاشقانه
محمد رضا راستین مرام