بنازم بر امیدیه دیارم

بنازم بر امیدیه دیارم
گرامی مردمانش افتخارم
قسم بر خاک گیرا و زَرَندش
فراقش میکند بیمار و زارم


کوثر قره باغی

هرچه پیش آید خوش آید چونکه تقدیر خداست

هرچه پیش آید خوش آید چونکه تقدیر خداست
عاقبت تقدیر آدم زانچه میخواهد جداست
هرچه در باغ عدن بر وصف خالق تکیه کرد
میوه ای دید و بگفتا طعمِ نیک آن مراست
داد خود را بیهُشی از طعم میوه با غرض
سالیانی خفته شد اندر حقیقت های راست
آسمان را شکوه کرد او چونکه آمد مرسلی
گفت من خود برترم اینک چرا این مصطفی است؟
شد حسد در جان او چون آب داغی روی پوست
مغز او را سوخت آن آب و نیامد آنچه خواست

فقر در جانش نشست آنگه که زر را سجده کرد
مرده گشت آنگه که روز از خواب هایش زنده خاست
هرچه گشت اندر جهان اما حقیقت را نیافت
اون نداند مبتدا آنجاست اینجا منتهاست
خیر در عالم طلب کن گرچه این عالم کج است
دست حق روزی دهد صد عالمی را کج و راست
دیده ام با چشم خود کانسان که میگوید به غیر
دردهایی را که دردمانش به دستان خداست
جان عیسی را طلب کن چونکه دیدی مرده ای
فضل الله شد مقدر نام الله خود دواست
نام احمد را بخوان بر خوان خود با خاشعی
چونکه قرآن بر روان و جان عاشق کیمیاست
در فلک حیران شده صدها هزاران از ملک
این چنین خلقت ببین چون راز و رمز کبریاست
دیگر از شه تو چه پرسی چونکه راه خیر چیست
این همه راه عیان بین در کلام اولیاست
جانب مشرق نگر چون صبح می آید به نور
شاه عالم با سوارانش به پشت والضحی است
در دلت یادش که شد چون ماه تابان بر زمین
بهتر از صد مسجد و پاکیزه چون صد خانقاست
پاکی این در سخن هم از همه الطاف اوست
ورنه این لب بی نوای حق چون نایی بی صداست

پارسا کیادلیری

آگاه باش که منهم عاشقانه سروده‌ام

آگاه باش که منهم عاشقانه سروده‌ام
سالهاست که برای تو ترانه سروده‌ام

آگاه باش که از تار و پود این جانمی
رشدکردنت رادیدم و بهانه سروده‌ام

آگاه باش که حسرتت مرا هم بکشت
از بسکه برای تومن فسانه سروده‌ام

آگاه باشکه خفته ام در سیراین زمان
پرواز کردنت را هم جوانه سروده‌ام

آگاه باش که به عمرت عزیز من شدی
من این شعررابرای تومیانه سروده ام

آگاه باش که گریه های مرا تو دیده ای
در پیش تو نشستم و یگانه سروده‌ام

آگاه باشکه وعده ای داده اند به عشق
در پیش تو هستم و شبانه سروده ام

آگاه باش که مال من هستی ودر خاطرم
من خاطره های خود را بخانه سروده‌ام

آگاه باش که سپیده جعفری هم برفت
با طرز آن نگاهت من خزانه سروده ام

علی جعفری

به هر پلک زدن نگاه می چینم

کلاف دلتنگی
می بافد
بر گردن حوصله
شب فراق
.

.

.

به طبع عشقَ ت
تب می کند
طبیعتَ م

.

.

.

به هر پلک زدن
نگاه می چینم
از آسمان چشمَ ت

نادر مسلمی