نه به تو احتیاج دارم،

نه به تو احتیاج دارم،
نه به او...
من با تنهایی‌ام
عاشقانه‌ها دارم


شبنم حکیم هاشمی

من از سنگینی بغض درون سینه ام هر بار

من از سنگینی بغض درون سینه ام هر بار
فرو می ریزم وُ کوهی درونم می شود آوار

خداوندا دوباره می خراشد گوش دنیا را
صدای استخوان ها لا به لای آهن و دیوار

شهیدالقدس رفت وُ کربلا در غزه بر پا شد
به جای گوشواره گوش ها را می بَرند این بار


من از امروز کافر می شوم وای از مسلمانی
که این کرب و بلا می بیند و خواب است انگار

پر از فریادم وُ آخر سکوتم می کُشد من را
خداوندا جهان از خواب غفلت می شودبیدار؟

زمان بسیار دارد زخم از چنگال حربی ها
نمک بر زخم تاریخ است صهیون،کافر خونخوار

فاطمه انصاری مراسخونی

چه می‌شد اگر ما آن دو پرستو بودیم

چه می‌شد اگر ما
آن دو پرستو بودیم
که سفر می‌کردیم
همه عمر،
از بهاری به بهاری دیگر؟
یا ما،
آن دو ماهیِ قرمز بودیم
درون تنگ شیشه‌ای
که در پی هم می‌گشتیم
شب و روز؟
یا چه می‌شد‌ اگر ما
آن دوستاره بودیم
درون شبی تیره
کنار ماه پر فروغ؟
که اقبالی بودیم
برای دو انسان خوشبخت؟
آیا آنگاه،
آسمان پاره پاره می‌شد؟
ماه تاریک می‌گشت؟
ستارگان،
به زمین فرو می‌افتادند؟
و بخت انسان ها،
تیره و تار می‌شد؟

آه؛ چه‌ می‌شد؛
چه می‌شد اگر ما،
آن دو ابر بهاری بودیم
آن دو ابر بهاریِ بزرگ؛
که می‌باریدیم
همه عمر، بر همه‌ی شهر؟
یا آن دو درخت بودیم
در میان جنگلی انبوه
که سایبانی بودیم،
بر تن خاک حیات‌بخش؛
و پناهگاهی
برای پرندگان غمگین
و تکیه‌گاهی
برای برگ‌های نوشکفته؟
آیا آنگاه،
پرند‌ه‌هایمان می‌رفتند؟
برگ‌هایمان می‌خشکیدند؟
و خاک دیگر،
زندگی را هدیه‌ نمی‌داد؟

آری به راستی،
چه می‌شد اگر ما
کنار یکدیگر بودیم
و دستهایمان،
در دستان یکدیگر بود
و قلب‌هایمان
در سینه‌ی یکدیگر
می‌تپیدند؟
آیا آنگاه دیگر،
گلها،
شکوفه نمی‌دادند؟

درختان،
سبز نمی‌شدند؟
پرندگان،
پرواز نمی‌کردند؟
کوه‌های مغرور،
از هم می‌پاشیدند؟
و جهان،
از گردش ناعادلانه‌ی خود
باز می‌ایستاد...؟

امین احمدی افزادی

چیزی بگو حـــــرفی بــــزن دارم مـــدارا می کنم

چیزی بگو حـــــرفی بــــزن دارم مـــدارا می کنم
بی گفتگـــــو غمگینم و صرفــا تماشا مــــی کنم

دنیا نـــــدارد ارزشی ، بـــا یــاد چشمت زنده ام
در بــاورم جـــــا داری و اینگونــــه افشا می کنم

در فصل سبز خـــــاطراتــــم نقش تو می بینم و
این روزگـــار عمـــر را بــــا شعـــــر انشا می کنم


یـــادِ زلیخـــــای نگـــــاهت در دلـــم آتش زده
بهر خلاصی از نگـــــاهت مشقِ حـــــاشا می کنم

چشمم تو را می بیند و قلبم پی اش می خواهدت
از دست کـــــار و بـار چشمم طرح دعوا می کنم

در بــــرگ بـــرگِ دفترم ثبت است دائم نام تـــو
ای ماهــــرویم پایِ حـــــرفم نیــز امضا می کنم

مانند شاهی گشته ام گـــم کـــرده تاجش را ولی
با عشق چشم مست تـــــو روزم فریبـــا می کنم

گاهی مرا مجنونِ خــود گاهی دل از من می بُـری
از بهـــــر دیـــــدارت گلم اینجـا و آنجـا می کنم

گفتی بمان بـــــر قــــول خود در سرزمینِ مادری
من ماندم و تـــو رفتی و این پـا و آن پـا می کنم

فصل بهـــار و عطــر گل پخش است در بازار دل
اما بـــــرای عطـــر تـــــو بــا خاطرت تا می کنم

دیگـــر نــــدارم طاقتِ سرمـــای سردِ ساکت ات
چیـــزی بگــو حــــرفی بزن دارم مــــدارا می کنم


مهرداد خردمند